صادق کیانی (شاه پيا) | پنجشنبه پانزدهم بهمن ۱۳۹۴ | 16:17
نمی دانی چقدر تنها هستم ، این تنهائی مرا اذیت میکند ، میخواهم امشب با تو چند کلمه صحبت بکنم چون وقتی که به تو کاغذ مینویسم مثل اینست که با تو حرف میزنم ، اگر در این کاغذ
" تو " مینویسم مرا ببخش ، اگر میدانستی درد روحی من تا چه اندازه زیاد است !
روزها چقدر دراز است - عقربک ساعت آنقدر آهسته و کُند حرکت میکند که نمیدانم چه بکنم
آیا زمان به نظر تو هم اینقدر طولانی است ؟ شاید در آنجا با دختری آشنائی پیدا کرده باشی
اگرچه من مطمئنم که همیشه سرت توی کتاب است ، همانطوری که در پاریس بودی . در آن اتاق محقر که هر دقیقه جلو چشم من است حالا یک مُحَصل چینی آن را کرایه کرده ، ولی من پشت شیشه هایم را پارچهٔ کلفت کشیدهام تا بیرون را نبینم ، چون کسی را که دوست داشتم آنجا نیست - همانطوری که برگردان تصنیف میگوید : « پرندهای که به دیار دیگر رفت برنمیگردد »
صادق کیانی (شاه پيا) | پنجشنبه هشتم بهمن ۱۳۹۴ | 8:16
به من مےگفتن دیوونه، ولے من دیوونه نیستم!
قضیه بر مےگرده به چند سال پیش، بعد از اینکه مادرم فوت کرد واسه اینکه از خاطرات خونه خلاص بشم یه آپارتمان توی ساختمونے چند طبقه اجاره کردم، اما خیلے زود فہمیدم توی همسایگیم یه مادر و پسر زندگے مےکنن که از شانس من پسرِ هم اسم من بود!
مادرش هم دائم اون رو صدا مےزد، لحن صداش طوری بود که حس مےکردم مادرم داره صدام مےزنه، روزهای اول کلے کلافم مےکرد اما بعدش سعے کردم از این اتفاق لذت ببرم، شروع کردم به جواب دادن!
مادرِ اون ور دیوار به پسرش مےگفت: شام حاضره، من این ور دیوار جواب مےدادم: الان میام . . . خیلے احمقانه بود ولے خب من صداش رو واضح مےشنیدم، فکر مےکردم مادرمه! مےگفت: شال گردن چه رنگے واست ببافم؟ مےگفتم: آبے، حتے وقتے صبحہا بیدارش مےکرد بہش التماس مےکردم بذاره پنج دقیقه بیشتر بخوابم!
راستش من هیچ وقت پسرشو ندیدم، فقط چند بار خودشو یواشکے از پنجره دید زدم که مےرفت بیرون، موهاش خاکستری بود،همیشه با کلے خرید بر مےگشت.
یه بار هم جرأت کردم و واسش یه نامه نوشتم: "من هم اسم پسر شما هستم و شما رو مثل مادرم دوست دارم!"
تا اینکه یه روز داستان بدجور بیخ پیدا کرد، یکے از دوستہام فہمید تو خونه دارم با خودم حرف مےزنم، اونم دلسوزیش گل کرد و تا به خودم اومدم دیدم به زور بردنم تیمارستان، مےگفتن اسکیزوفرنے دارم!
توی تیمارستان کلے داروی حال به هم زن به خوردم دادن و واسم پرونده تشکیل دادن، من چند هفته ای بین بیمارهای اسکیزوفرنے زندگے مےکردم که یکیشون فکر مےکرد "استیون اسپیلبرگ" شده، یکے دیگه هم فکر مےکرد تونسته با روح "بتہوون" ارتباط برقرار کنه، حالا این وسط من باید ثابت مےکردم که فقط جواب زنِ همسایه رو مےدادم، اما هر بار که داستان رو تعریف مےکردم دکترها مےگفتن همسایه ات اصلا کسے رو نداره، تنہا زندگے مےکنه!
دیگه کم کم داشت باورم مےشد که دیوونه شدم!
تا اینکه یه روز زد به سرم و لباس دکتر رو پیچوندم و پوشیدم و از تیمارستان فرار کردم، صاف رفتم سراغ زنِ همسایه، اما از اون خونه رفته بود، فقط یه نامه واسم گذاشته بود:
من هم شما رو مثل پسرم دوست دارم، پسرم اگه زنده بود، الان هم سن شما بود!
صادق کیانی (شاه پيا) | چهارشنبه هفتم بهمن ۱۳۹۴ | 11:20
در يك شب زمستاني سرد ، ملا در رختخواش خوابيده بود كه يكباره صداي غوغا از كوچه بلند شد .
زن ملا به او گفت كه بيرون برود و ببيند كه چه خبر است .
ملا گفت : به ما چه ، بگير بخواب. زنش گفت : يعني چه كه به ما چه ؟ پس همسايگي به چه درد مي خورد .
سرو صدا ادامه يافت و ملا كه مي دانست بگو مگو كردن با زنش فايده اي ندارد . با بي ميلي لحاف را روي خودش انداخت و به كوچه رفت .
گويا دزدي به خانه يكي از همسايه ها رفته بود ولي صاحبخانه متوجه شده بود و دزد موفق نشده بود كه چيزي بردارد. دزد در كوچه قايم شده بود همين كه ديد كم كم همسايه ها به خانه اشان برگشتند و كوچه خلوت شد ، چشمش به ملا و لحافش افتاد و پيش خود فكر كرد كه از هيچي بهتر است . بطرف ملا دويد ، لحافش را دزدید و به سرعت دويد و در تاريكي گم شد.
وقتي ملا به خانه برگشت . زنش از او پرسيد : چه خبر بود ؟
ملا جواب داد : هيچي ، دعوا سر لحاف من بود.