شعر کار و شایستگی (پروین اعتصامی)

آینه ، چون نقش تو بنمود راست -- خود شکن ، آیینه شکستن خطاست

اگر آینه  عیب های تو را به درستی به تو نشان داد ، نباید آینه را بشکنی و باید خودت را اصلاح کنی

جوانی گه که کار و شایستگی است -- گه خود پسندی و پندار نیست

دوران جوانی مان کار و تلاش است و زمانی برای نشان دادن غرور و تکبر نیست

چو بفروختی ، از که خواهی خرید ؟ -- متاع جوانی به بازار نیست

اگر دوران خوش جوانی را از دست دادی دیگر نمیتوانی آن را به دست بیاوری چون جوانی را در هیچ کجا نمی فروشند.

غنیمت شمر ، جز حقیقت مجوی -- که باری است فرصت ، دگر بار نیست

قدر جوانی خودت را بدان و به دنبال حقیقت باش ، زیرا ، فرصت زندگی برای هرکس یک بار ، بیش تر نیست.

مپیچ از ره راست بر راه کج -- چو در هست ، حاجت به دیوار نیست

همان طوری که برای داخل شدن از در استفاده می شود نه دیوار ، تو هم تا وقتی که راه راست وجود دارد از بی راهه نرو . (وقتی میشه از در وارد جایی شد دیگر نیازی به بالا رفتن از دیوار نیست)

ز آزادگان ، بردباری و سعی -- بیاموز ، آموختن ، عار نیست

از انسان های جوان مرد ، شکیبایی و تلاش را یاد بگیر و بدان که آموختن از انسان های دیگر ، ننگ نیست.

به چشم بصیرت به خود ، در نگر -- تو را تا در آیینه ، زنگار نیست

تا وقتی که ، دل تو دچار آلودگی گناه نشده با بینش و بصیرت در وجود خودت و کارهایت ، اندیشه کن.

همی دانه و خوشه ، خروار شد -- ز آغاز ، هر خوشه خروار نیست

قطعاً با جمع شدن دانه ها و خوشه ها ، خرمن به وجود می آید. هیچ دانه و خوشه ای در آغاز ، خرمن و خروار نبوده است.

همه کار ایّام درس است و پند -- دریغا که شاگرد هشیار نیست

روزگار ، سراسر درس عبرت است امّا ، افسوس که انسان آگاه و هوشیاری وجود ندارد که از این همه درس ، پند و عبرت بگیرد.

تو را من چشم در راهم ...............اثر ماندگار نیما یوشیج

تو را من چشم در راهم شباهنگام

 

که می گیرند در شاخ تلاجن * سایه ها رنگ سیاهی

 

وزان دلخستگانت راست اندهی فراهم

 

تو را من چشم در راهم.

 

شباهنگام ، در آن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند

 

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام

 

گرم یادآوری یا نه ، من از یادت نمی کاهم

 

تو را من چشم در راهم

امروز پایان سرایش ماندگارترین اثر زبان و ادبیات پارسی سروده فردوسی بزرگ

چو بگذشت سال ازبرم شست و پنج
فزون کردم اندیشهٔ درد و رنج
به تاریخ شاهان نیاز آمدم
به پیش اختر دیرساز آمدم
بزرگان و با دانش آزادگان
نبشتند یکسر همه رایگان
نشسته نظاره من از دورشان
تو گفتی بدم پیش مزدورشان
جز احسنت از ایشان نبد بهره‌ام
بکفت اندر احسنتشان زهره‌ام
سربدره‌های کهن بسته شد
وزان بند روشن دلم خسته شد
ازین نامور نامداران شهر
علی دیلمی بود کوراست بهر
که همواره کارش بخوبی روان
به نزد بزرگان روشن روان
حسین قتیب است از آزادگان
که ازمن نخواهد سخن رایگان
ازویم خور و پوشش و سیم و زر
وزو یافتم جنبش و پای و پر
نیم آگه از اصل و فرع خراج
همی‌غلتم اندر میان دواج
جهاندار اگر نیستی تنگ دست
مرا بر سرگاه بودی نشست
چو سال اندر آمد به هفتاد ویک
همی زیر بیت اندر آرم فلک
همی گاه محمود آباد باد
سرش سبز باد و دلش شاد باد
چنانش ستایم که اندر جهان
سخن باشد از آشکار ونهان
مرا از بزرگان ستایش بود
ستایش ورا در فزایش بود
که جاوید باد آن خردمند مرد
همیشه به کام دلش کارکرد
همش رای و هم دانش وهم نسب
چراغ عجم آفتاب عرب
سرآمد کنون قصهٔ یزدگرد
به ماه سفندار مد روز ارد
ز هجرت شده پنج هشتادبار
به نام جهانداور کردگار
چواین نامور نامه آمد ببن
ز من روی کشور شود پرسخن
از آن پس نمیرم که من زنده‌ام
که تخم سخن من پراگنده‌ام
هر آنکس که دارد هش و رای و دین
پس از مرگ بر من کند آفرین 

سایه اثر استاد عاشقانه سرایی هوشنگ ابتهاج

آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت 
درِ این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت 

خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد 
تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت 

دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت 
قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت 

مرغ دریا خبر از یک شب طوفانی داشت 
گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت 

چه هوایی به سرش بود که با دست تهی 
پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت 

بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید 
قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت 

دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول 
چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت 

همنوای دل من بود به هنگام قفس 
ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت

قیصر امین پور

 

گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود

گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود

 گاهی بساط عیش خودش جور می شود 

 گاهی دگر، تهیه بدستور می شود

 گه جور می شود خود آن بی مقدمه  

 گه با دو صد مقدمه ناجور می شود

 گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است                 

گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود

 گاهی گدای گدایی و بخت باتویار نیست             

گاهی تمام شهر گدای تو می شود…

 گاهی برای خنده دلم تنگ می شود                  

گاهی دلم تراشه ای از سنگ می شود

 گاهی تمام آبی این آسمان ما                           

یکباره تیره گشته و بی رنگ می شود

 گاهی نفس به تیزی شمشیرمی شود              

ازهرچه زندگیست دلت سیرمی شود

 گویی به خواب بود جوانی‌ مان گذشت                

گاهی چه زود فرصتمان دیر می شود

 کاری ندارم کجایی چه می کنی                       

بی عشق سرمکن که دلت پیرمی شود

 

 

شعری ماندگار از ...............سیمین بهبهانی

آن که رسوا خواست ما را، پیش کس رسوا مباد!
وان که تنها خواست ما را، یک نفس تنها مباد!

آن که شمع بزم ما را با دَمِ نیرنگ کشت
محفلش، یارب، دمی بی شمع شب فرسا مباد!

چون گزیر از همدمی گردنکش و مغرور نیست
با من از گردنکشان، باری، به جز مینا مباد!

چون گل رؤیا به گلزار عدم روییده ایم
منّتی از هستی ی ِ ما بر سر دنیا مباد!

می توان خفتن چو در کوی کسی همچون غبار
پیکر تبدار ما را بستر دیبا مباد!

سایه ی ویرانه ی غم خلوت دلخواه ماست
کاخ مرمر گون شادی از تو باد از ما مباد!

ما و بانگ شب شکاف مرغک آواره یی
گوش ما را بهره از شور هزار آوا مباد!

غرق سرگردانی ی ِ خویشیم چون گرداب ِ ژرف
هیچمان اندیشه از آشفتن دریا مباد!

امشبی را کز مِی ِ پندار، مست افتاده ایم
با تو، سیمین، وحشت هشیاری فردا مباد

 

 

شعری بسیار زیبا از ...........فروغ فرخ زاد

کسی به فکر گل ها نیست
کسی به فکر ماهی ها نیست
کسی نمی خواهد
باورکند که باغچه دارد می میرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود
و حس باغچه انگار
چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست .
حیاط خانهٔ ما تنهاست
حیاط خانهٔ ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه می کشد
و حوض خانهٔ ما خالی است
ستاره های کوچک بی تجربه
از ارتفاع درختان به خاک می افتد
و از میان پنجره های پریده رنگ خانهٔ ماهی ها
شب ها صدای سرفه می آید
حیاط خانهٔ ما تنهاست

این شعر فردوسی رو بخونید که ۹۰۰ سال پیش سروده و دل و تن آدم رو ميلرزونه



در  این  خاک  زرخیز   ایران  زمین

نبودند  جز  مردمی  پاک     دین

همه   دینشان   مردی   و  داد   بود

وز آن ،  کشور   آزاد   و   آباد    بود

چو  مهر  و  وفا  بود خود کیششان

گنه    بود     آزار     کس    پیششان

همه    بنده ی  ناب    یزدان  پاک

همه  دل  پر  از مهر  این  آب و خاک

پدر      در     پدر      آریایی  نژاد

ز    پشت    فریدون    نیکو  نهاد

بزرگی   به   مردی   و   فرهنگ  بود

گدایی  در  این  بوم  و  بر  ننگ بود

کجا  رفت  آن  دانش  و   هوش  ما

که  شد   مهر   میهن   فراموش  ما ؟

که  انداخت  آتش  در  این بوستان

کز  آن سوخت جان و دل دوستان ؟

چه  کردیم  کین  گونه گشتیم خوار ؟

خرد  را   فکندیم   این  سان   ز  کار

نبود  این   چنین  کشور  و  دین  ما

کجا    رفت    آیین     دیرین   ما  ؟

به  یزدان  که  این  کشور  آباد  بود

همه    جای    مردان    آزاد    بود

در  این  کشور  آزادگی  ارز   داشت

کشاورز  ، خود  خانه  و  مرز  داشت

گرانمایه    بود   آنکه   بودی    دبیر

گرامی   بد   آنکس   که  بودی   دلیر

نه دشمن در این بوم و بر لانه داشت

نه  بیگانه  جایی در این خانه داشت

از   آنروز   دشمن   بما   چیره   گشت

که   ما  را   روان   و خرد تیره گشت

از   آنروز   این   خانه     ویرانه    شد

که   نان   آورش   مرد   بیگانه    شد

چو  ناکس   به   ده   کد خدایی  کند

کشاورز    باید    گدایی     کند  ...

 

شعری از .........نظامی -خمسه- لیلی ومجنون

آیا تو کجا و ما کجائیم

تو زان که‌ای و ما ترائیم


مائیم و نوای بی‌نوائی

بسم‌الله اگر حریف مائی


افلاس خران جان فروشیم

خز پاره کن و پلاس پوشیم


از بندگی زمانه آزاد

غم شاد به ما و ما به غم شاد


تشنه جگر و غریق آبیم

شب کور و ندیم آفتابیم


گمراه و سخن زره نمائی

در ده نه و لاف دهخدائی


ده راند و دهخدای نامیم

چون ماه به نیمه تمامیم


بی‌مهره و دیده حقه بازیم

بی‌پا و رکیب رخش تازیم


جز در غم تو قدم نداریم

غم‌دار توئیم و غم نداریم


در عالم اگرچه سست خیزیم

در کوچگه رحیل تیزیم


گوئی که بمیر در غمم زار

هستم ز غم تو اندرین کار


آخر به زنم به وقت حالی

بر طبل رحیل خود دوالی


گرگ از دمه گر هراس دارد

با خود نمد و پلاس دارد


شب خوش مکنم که نیست دلکش

بی‌تو شب ما و آنگهی خوش


ناآمده رفتن این چه سازست

ناکشته درودن اینچه رازست


با جان منت قدم نسازد

یعنی که دو جان بهم نسازد


تا جان نرود ز خانه بیرون

نایی تو از این بهانه بیرون


جانی به هزار بار نامه

معزول کنش ز کار نامه


جانی به از این بیار در ده

پائی به از این بکار درنه


هر جان که نه از لب تو آید

آید به لب و مرا نشاید


وان جان که لب تواش خزانه است

گنجینه عمر جاودانه است


بسیار کسان ترا غلامند

اما نه چو من مطیع نامند


تا هست ز هستی تو یادم

آسوده و تن درست و شادم


وانگه که ز دل نیارمت یاد

باشم به دلی که دشمنت باد


زین پس تو و من و من تو زین پس

یک دل به میان ما دو تن بس


وان دل دل تو چنین صوابست

یعنی دل من دلی خرابست


صبحی تو و با تو زیست نتوان

الا به یکی دل و دو صد جان


در خود کشمت که رشته یکتاست

تا این دو عدد شود یکی راست


چون سکه ما یگانه گردد

نقش دوئی از میانه گردد


بادام که سکه نغز دارد

یک تن بود و دو مغز دارد


من با توام آنچه مانده بر جای

کفشی است برون فتاده از پای


آنچه آن من است با تو نور است

دورم من از آنچه از تو دور است


تن کیست که اندرین مقامش

بر سکه تو زنند نامش


سر نزل غم ترا نشاید

زیر علم ترا نشاید


جانیست جریده در میان چست

وان نیز نه با منست با تست


تو سگدل و پاسبانت سگ روی

من خاک ره سگان آن کوی


سگبانی تو همی گزینم

در جنب سگان از آن نشینم


یعنی ددگان مرا به دنبال

هستند سگان تیز چنگال


تو با زر و با درم همه سال

خالت درم و زر است خلخال


تا خال درم وش تو دیدم

خلخال ترا درم خریدم


ابر از پی نوبهار بگریست

مجنون ز پی تو زار بگریست


چرخ از رخ مه جمال گیرد

مجنون به رخ تو فال گیرد


هندوی سیاه پاسبانت

مجنون ببر تو همچنانست


بلبل ز هوای گل به گرد است

مجنون ز فراق تو به درد است


خلق از پی لعل می‌کند کان

مجنون ز پی تو می‌کند جان


یارب چه خوش اتفاق باشد

گر با منت اشتیاق باشد


مهتاب شبی چو روز روشن

تنها من و تو میان گلشن


من با تو نشسته گوش در گوش

با من تو کشیده نوش در نوش


در بر کشمت چو رود در چنگ

پنهان کنمت چو لعل در سنگ


گردم ز خمار نرگست مست

مستانه کشم به سنبلت دست


برهم شکنم شکنج گیسوت

تاگوش کشم کمان ابروت


با نار برت نشست گیرم

سیب زنخت به دست گیرم


گه نار ترا چو سیب سایم

گه سیب ترا چو نار خایم


گه زلف برافکنم به دوشت

گه حلقه برون کنم ز گوشت


گاه از قصبت صحیفه شویم

گه با رطبت بدیهه گویم


گه گرد گلت بنفشه کارم

گاهی ز بنفشه گل برآرم


گه در بر خود کنم نشستت

که نامه غم دهم به دستت


یار اکنون شو که عمر یار است

کار است به وقت و وقت کار است


چشمه منما چو آفتابم

مفریب ز دور چون سرابم


از تشنگی جمالت ای جان

جوجو شده‌ام چو خالت ای جان


یک جو ندهی دلم در این کار

خوناب دلم دهی به خروار


غم خوردن بی تو می‌توانم

می خوردن با تو نیز دانم


در بزم تو می‌خجسته فالست

یعنی به بهشت می حلالست


این گفت و گرفت راه صحرا

خون در دل و در دماغ صفرا


وان سرو رونده زان چمنگاه

شد روی گرفته سوی خرگاه


شعری بسیار زیبا از استاد معاصر شعر و ادب شهریار

 

راهی به خدا دارد  خلوتـگه  تنـهایی
آنجا که روی از خود آنجا که به خود آیی
هر جا که سری بردم در پــرده تو را دیدم
تو پرده نشینی و من هـرزه ی هر جایی
بیدار تو تا بـــــودم رویای تو می دیدم
بیدار کن از خوابم ای شاهد رویایی
از چشم تو می خیزد هنگامه ی سر مستی
وز زلف تو می زایـد انگیزه ی شیدایی
هر نقش نگارینــت چــون منظره ی خورشید
مجموعه ی لطف است و منظومه ی زیبایی
چشمی که تماشاگر در حسن تو باشد نیست
در عشق نمی گنجد این حسن تماشـایی

شعری بسیار زیبا از استاد سخن سعدی

سلسله موی دوست، حلقهٔ دام بلاست

هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست


گر بزنندم به تیغ، در نظرش بی‌دریغ

دیدن او یک نظر، صد چو منش خونبهاست


گر برود جان ما در طلب وصل دوست

حیف نباشد، که دوست دوست تر از جان ماست


دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان

گونه زردش دلیل، نالهٔ زارش گواست


مایه پرهیزگار، قوت صبرست و عقل

عقل گرفتار عشق، صبر زبون هواست


دلشدهٔ پای بند، گردن جان در کمند

زهره گفتار نِه، کاین چه سبب وان چراست


مالک ملک وجود، حاکم رد و قبول

هر چه کند جور نیست، ور تو بنالی جفاست


تیغ برآر از نیام، زهر برافکن به جام

کز قِبَل ما قبول، وز طرف ما رضاست


گر بنوازی به لطف، ور بگدازی به قهر

حکم تو بر من روان، زجر تو بر من رواست


هر که به جور رقیب، یا به جفای حبیب

عهد فرامش کند، مدعی بی‌وفاست


سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست

گو همه دشنام گو، کز لب شیرین دعاست

شعری بسیار زیبا از استاد نیما یوشیج

 

آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفردر آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دائم‌ میزند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می‌دانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا تواناییّ بهتر را پدید آرید،
آن زمان که تنگ میبندید
برکمرهاتان کمربند،
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می‌کند بیهود جان قربان!
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره،جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب می‌خواند شما را..

شعری بسیار زیبا از استاد آقاسی

ای که هر دم دم زحیدر می زنید
بر یتیمان علی سر می زنید
بر یتیمان علی پرداختن
بهتر از هفتاد مسجد ساختن
یا علی امروز تنها مانده ایم
در هجوم اهرمن ها مانده ایم
یا علی شام غریبان را ببین
مردم سر در گریبان را ببین
گردش گردونه را بر هم بزن
زخم های کهنه را مرهم بزن
مشک ها در راه سنگین می روند
اشک ها از دیده رنگین میروند
مشکهای خسته را بر دوش گیر
اشک ها را گرم در آغوش گیر

نامه ی عاشقانه ثریا به استاد شهریار

نامه ی عاشقانه ثریا به استاد شهریار ((بسیار زیبا و پر احساس وجواب شیرین شهریار))
روزی استاد شهریار نامه ای دریافتر می کند که روی پاکت یا داخل آن نشانی از فرستنده اش نبود…
“شهریار
عکست را در مجله ای دیدم خیلی شکسته شده ای، سخت متاثر شدم. گفتم: خدای من این چهره ی دلداده ی من است؟ این همان شهریار است؟ این قیافه ی نجیب و دوست داشتنی دانشجوی چهل سال پیش مدرسه دار الفنون است؟ نه من خواب می بینم. سخت اشک ریختم
و روز بعد استاد پاسخ نامه دوست جوانيش را که پري خطاب مي کرد چنين سرود:
“پير اگر باشم چه غم، عشقم جوان است اي پري/
وين جواني هم هنوزش عنفوان است اي پري/
هر چه عاشق پير تر عشقش جوانتر اي عجب/
دل دهد تاوان اگر تن ناتوان است اي پري/
پيل ماه و سال را پهلو نمي کردم تهي/
با غمت پهلو زدم، غم پهلوان است اي پري/
هر کتاب تازه اي کز ناز داري خود بخوان/
من حريفي کهنه ام درسم روان است اي پري/
ياد ايامي که دل ها بود لبريز اميد/
آن اوان هم عمر بود اين هم اوان است اي پري/
روح سهراب جوان از آسمان ها هم گذشت/
نوشدارويش، هنوز از پي دوان است اي پري
شهریار,,,,

مولانا جلال الدین محمد بلخی (مولوی)

تلخی نکند شیرین ذَقَنم

خالی نکند از مِی دهنم

عریان کُنَدم هر صبحدمیگوید

که بیا من جامه کَنَم

در خانه جهد ، مهلت ندهد

او بس نکُند، پس من چه کنم ؟

از ساغر او گیج است سرم

از دیدن او جان است تنم

تنگ است بر او هر هفت فلک

چون می رود او در پیرهنم ؟

از شیرۀ او من شیردلم

در عربده‌اش شیرین سخنم

می گفت که تو در چنگ منی

من ساختمت چونت نزنم ؟

من چنگ تو اَم بر هر رگ من

تو زخمه زنی من تن تننم

حاصل ، تو ز من دل برنکنی

دل نیست مرا من خود چه کنم ؟"

سهراب ؛؛؛؛نيايش

دستی افشان، تا ز سر انگشتانت صد قطره چکد،

هر قطره شود خورشیدی

باشد که به صد سوزن نور،

شب ما را بکند روزن روزنما بی تاب ،

و نیایش بی رنگاز مهرت لبخندی کن ،

بنشان بر لب ماباشد که سرودی خیزد در خورد نیوشیدن

توسهراب

سپهرىشعر: نيايش

- - -

Wave your handsso that hundreds of dropssprinkle off your fingertipseach drop turning into a sunLike hundreds of light rayspiercing through my darkest nightsWe've grown restless,Our prayers colourless,Conjure up a smile out of your kindness, to plant on our lipsMay that smile spark a hymn, worthy of your reception...

Sohrab SepehriPoem: BenedictionTranslated by Page Admin

فراتر  سهراب سپهرى Sohrab SepehriFarther up

اینجا که من هستم آسمان ، خوشه کهکشان می آویزد،کو چشمی آرزومند؟

In my state of being,The celestial dome is adorned with clusters of galaxy,Where shall I find a desirous set of eyes?

مولوي شناسي



به همین منظور

این شعر زیبا و معروف از این عارف بزرگ رو انتخاب کردم و به شما تقدیم میکنم :

 

بی همگان بسر شود بی تو به سر نمی شود

داغ تو دارد این دلم بی تو بسر نمی شود

دیده عقل مست تو چنبره چرخ پست تو

گوش طرب بدست تو بی تو بسر نمی شود

خمر و خمار من توئی باغ و بهار من توئی

خواب و قرار من توئی بی تو بسر نمی شود

جاه و جلال من تویی ملکت و مال من توئی

آب زلال من توئی بی تو بسر نمی شود  

گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی

آن منی کجا روی بی تو بسر نمی شود

دل بنهم تو بر کنی توبه کنم تو بشکنی

این همه خود تو میکنی بیتو بسر نمی شود

بی تو اگر بسر شدی زیر جهان زبر شدی 

باغ  ارم سقر شدی بی تو بسر نمی شود

گر تو سری قدم شوم ور تو کفی قلم شوم

ور بروی عدم شوم بی تو بسر نمی شود

حاصل روزگار من , رهبر و یار و غار من

بی تو بداست کار من بی تو بسر نمی شود

خواب مرا ببسته ای نقش مرا بشسته ای

وز همه ام گسسته ای بی تو بسر نمی شود

بی تو نه زندگی خوشم, بی تو  نه مردگی خوشم

سر ز غم تو چون کشم بی تو بسر نمی شود

جان زه تو جوش میکند دل زه تو نوش میکند

عقل خروش  میکند بی تو بسر نمی شود

گر نشوی تو یار من بی تو خراب کار من

مونس و غمگسار من بی تو بسر نمی شود

هرچه بگویم ای سندس نیست جدا ز نیک و بد

هم تو بگو بلفظ خود بی تو بسر نمی شود

شاه منی و دلبری شمس جهان اکبری

از مه خور تو انوری بی تو بسر نمی شود



و اما ، مولوی که بود؟!

من سکوت میکنم! بهتره که از زبان خودش بشنوید!


روزها فکر من این است و همه شب سخنم

 که چرا غافل از احوال دل خویشتنم؟

 

 از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟

 به کجا می روم آخر ننمایی وطنم

 

 مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا

 یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم

 

 جان که از عالم علویست یقین میدانم

 رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم

 

 مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک

 چند روزی قفسی ساخته ام از بدنم

 

 ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست

 به هوای سر کویش پر و بالی بزنم

 

 کیست در گوش که او میشنود آوازم

 یاکدامیست سخن میکند اندر دهنم

 

 کیست در دیده که از دیده برون می نگرد

 یا چه جانست نگویی که منش پیرهنم

 

 تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی

 یکدم آرام نگیرم نفسی دم نزنم

 

 می وصلم بچشان تا در زندان ابد

 از سر عربده مستانه بهم درشکنم

 

 من به خود نامدم این جا که به خود باز روم

 آن که آورد مرا باز برد در وطنم

 

 تو مپندار که من شعر بخود می گویم

 تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم

 

 شمس تبریز اگر روی بمن ننمایی

 والله این قالب مردار بهم درشکنم



 

باز آمـــــدم باز آمدم از پیش آن یـــار آمـــــدم
 
در من نگـــردر من نگر بهر تو غمخوار آمدم
 
شاد آمدم شاد آمدم از جملــــــه آزاد آمـــــــدم
چندین هـــزاران سال شد تا من به گفتار آمــدم
 
آن جا روم آنجا روم بالا بدم بـــــــــــــالا روم
بازم رهان بازم رهان کاین جا به زنهــار آمـدم
 
من مرغ لاهوتی بدم دیدی که ناسوتی شـــــــدم
 
دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتــــار آمـــــــدم
 
من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکـــم مختصـر
 
آخــــر صدف من نیستم من در شهـــوار آمـدم
 
ما را به چشم سر مبین ما را به چشم سر بیــن
 
آنجا بیا ما را ببین کان جــــا سبکبـــار آمـــــدم
 
از چار مادر برترم وز هفت آبا نیـــــز هـــــم
 
من گــوهر کانی بدم کاین جا به دیــدار آمــــدم
 
یارم به بازارآمده ست چالاک وهشیارآمده ست
ور نه به بازارم چه کا ر وی را طلبکار آمــدم
 
ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کنـــــی
 
کانـــدر بیابان فنا جان و دل افگـــــــار آمــــدم













شعري بسيار زيبا و مفهوم گرا از ..............(حافظ)


ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم

جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم

عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است

کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم

رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم

سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم

شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد

التفاتش به می صاف مروق نکنیم

خوش برانیم جهان در نظر راهروان

فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم

آسمان کشتی ارباب هنر می‌شکند

تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم

گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید

گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم

حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او

ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم

اثري بسيار زيبا از .............(مولانا )


محتسب  در نیم شب جایی رسید    
 
در بن دیوار مردی خفته دید
 
گفت:هی مستی چه خور دستی؟بگو                           
 
گفت:ازین خوردم که هست اندر سبو
 
گفت:آخر در سبو وا گو که چیست؟                               
 
گفت:از آنکه خورده ام گفت:این خفیست
 
گفت:آنچه خورده یی آن چیست آن؟                             
 
گفت:آنکه در سبو مخفی است آن
 
دور می شد این سوال این جواب                                  
 
ماند چون خر محتسب اندر خلاب
 
گفت او را محتسب : هین آه کن                                     
 
مست هو هو کرد هنگام سخن
 
 گفت:گفتم آه کن هو می کنی                                    
 
گفت:من شاد تو از غم منحنی
 
آه از درد وغم  و بی دادی است                
 
هوی هوی می خواران از شادی است
 
محتسب گفت:این ندانم خیز خیز                   
 
معرفت متراش  و بگذار این ستیز
 
گفت:رو تو از کجا من از کجا؟                       
 
گفت:مستی خیز تا زندان بیا
 
گفت مست:ای محتسب  بگذار و رو            
 
 از برهنه کی توان بردن گرو؟
 
گر مرا خود قوت رفتن بدی                          
 
خانه خود رفتمی وین کی شدی؟
 
من اگر با عقل و با امکانمی                     
 
همچو شیخان بر سر دکانمی
 

زندگي اثري زيبا و ماندگار از استاد هوشنگ ابتهاج


چه فکر می کنی؟
که بادبان شکسته زورق ب گل نشسته ای ست زندگی ؟
در این خراب ریخته
که رنگ عافیت ازو گریخته
 به بن رسیده راه بسته ای ست زندگی ؟
 چه سهمنک بود سیل حادثه
که همچو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب درکبود درههای آب غرق شد
هوا بد است
 تو با کدام باد می روی؟
چه ابر تیره ای گرفته سینه تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
 دل تو وا نمی شود
تو از هزاره های دور آمدی
 در این درازنای خون فشان
به هر قدم نشان نقش پای توست
 در این درشتنک دیولاخ
ز هر طرف طنین گامهای رهگشای توست
بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه وفای توست
به گوش بیستون هنوز
صدئای تیشه های توست
چه تازیانه ها که با تن تو تاب عشق آزمود
 چهدارها که از تو گذشت سربلند
 زهی سکوه فامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند
نگاه من
 هنوز آن بلنددور
 آن سپیده آن شکوفه زار انفجار نور
 کهربای آرزوست
سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن
 سزد اگر هزار بار
بیفتی از نشیب راه و باز
 رو نهی بدان فراز
 چه فکر می کنی ؟
جهان چو آبگینه شکسته ای ست
که سرو راست هم در او شکسته می نمایدت
جنان نشسته کوه درکمین درههای این غروب تنگ
زمان بی کرانه را
تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمی ست این درنگ درد و رنج
به سان رود
 که در نشیب دره سر به سنگ می زند
رونده باش

امید هیچ معجزی ز مرده نیست زنده باش


اثري از ...........  میرزا حسن اصفهانی (صفی علی شاه)

   ساعتی در خود نگر تا کیستی         از کجاییی وز چه جایی چیستی
در جهان بهر چه عمری زیستی        جمع هستی را بزن بر نیستی
از حسابت تا خبر دارت کنم
گه حدیث از شر کنی گاهی ز خیر        گه سخن از کعبه گوئی گه ز دیر
گاه دل بر ذکر بندی گه به سیر        گر نپردازی زمن یکدم به غیر
واحد اندر ملک قهارت کنم
آخر از خود یکقدم برتر گذار        این خـیالات هـبا از سـر گذار
 کـام دنـیا را به گـاو  و  خـر  گـذار      یک نماز از شوق چون جعفر گذار
تا به خلد عشق طیارت کنم
کـاهـلـی تـا کـی دمـی در کـار شو       وقت مستی نیست هین هشیار شو
خواب مرگستت هلا بیدار شو         کاروان رفـتـند دسـت و بار شو
تا به همراهان خود یارت کنم
بار کش زین منزل ای جان پدر       کاین بیابان جمـله خوف است و خطر
مانی ار تنها شـود خـونت هـدر         دست غم زین بعد خواهی زد به سر
کار من این بود کاخبارت کنم
با وجود آنکه در جرم و گناه        عمر خود در کار خود کردی تباه
گر به کوی رحمتم آری پناه       سازمـت خـوش مورد عفـو اله
پس به جرم خلق غفارت کنم
قصه کوته، بنده شو در کوی من       تا به دل بینی چو موسی روی من
زنده گردی چون مسیح از بوی من        عـاشـقـانه گـر کنـی رو سـوی من
در مقام قرب احضارت کنم



پی نوشت:
- شعر کامل را در اینترنت جستجو کنید و بیابید؛ چند بیت آن را گزینش کرده ام.

گفتم ای عشق...............(اثري از محمد علي بهمني)

 

گفتم ای عشق بیـا تا که بسازی مـا را


یا نــه ویـــرانــه کنـــی ساختــه ی دنیـا را


گفتم ای عشق چــه بــــر روز تـــو آمــد امروز


که بـــه تشویش سپـــردی شب عاشــق هــا را


چــه شد آن زمــــزمه ی هر شــبه ی مــــا ای دوست



چـــــــه شــد آن صحبت هـــــر روزه ی یـــــاران یـــارا


چشمه ها خشک شـد از بس نــگرفتــی اشــکی


همتـی تـــا کــه رهایــــی بـــدهــــی دریـــا را



حیف از امروزکه بی عشق شب آمدای عشق


کاش خورشیــد تــو آغـاز کنــد فــردا را



اثري جاودانه از .........(  جامی ، هفت اورنگ ، یوسف و زلیخا)

زلیخا چون ز یوسف کام دل یافت

به وصل دایمش آرام دل یافت

به دل خرم، به خاطر شاد می‌زیست

ز غم‌های جهان آزاد می‌زیست

تمادی یافت ایام وصالش

در آن دولت ز چل بگذشت سال‌اش

پیاپی داد آن نخل برومند

بر فرزند، بل فرزند فرزند

شبی بنهاده یوسف سر به مهراب

ره بیداری‌اش، زد رهزن خواب

پدر را دید با مادر نشسته

به رخ چون خور نقاب نور بسته

ندا کردند کای فرزند، دریاب!

کشید ایام دوری دیر، بشتاب!

به دیگر روز، یوسف بامدادان

که شد دل‌ها ز فیض صبح شادان

به برکرده لباس شهریاری

برون آمد به آهنگ سواری

چو پا در یک رکاب آورد، جبریل

بدو گفتا: «مکن زین بیش تعجیل!

امان نبود ز چرخ عمر فرسای

که ساید بر رکاب دیگرت پای

عنان بگسل ز آمال و امانی!

بکش پا از رکاب زندگانی!»

چو یوسف این بشارت کرد ازو گوش

ز شادی شد بر او هستی فراموش

ز شاهی دامن همت بیفشاند

یکی از وارثان ملک را خواند

به جای خود شه آن مرز کردش

به خصلت‌های نیک اندرز کردش

به کف جبریل حاضر دشت سیبی

که باغ خلد از آن می‌داشت زیبی

چو یوسف را به دست آن سیب بنهاد

روان آن سیب را بویید و جان داد

چو یوسف را از آن بو جان برآمد

ز جان حاضران افغان برآمد

ز بس بالا گرفت آواز فریاد

صدا در گنبد فیروزه افتاد

زلیخا گفت کاین شور و فغان چیست؟

پر از غوغا زمین و آسمان چیست؟

بدو گفتند کن شاه جوان‌بخت

به سوی تخته رو کرد از سر تخت

وداع کلبهٔ تنگ جهان کرد

وطن بر اوج کاخ لامکان کرد

چو بشنید این سخن از خویشتن رفت

فروغ نیر هوش‌اش ز تن رفت

ز هول این حدیث، آن سرو چالاک

سه روز افتاد همچون سایه بر خاک

چو چارم روز شد ز آن خواب بیدار

سماع آن ز خود بردش دگر بار

سه بار این سان سه روز از خود همی رفت

به داغ سینه‌سوز از خود همی‌رفت

چهارم بار چون آمد به خود باز

ز یوسف کرد اول پرسش آغاز

جز این از وی خبر بازش ندادند

که همچون گنج در خاکش نهادند

نخست از دور چرخ ناموافق

گریبان چاک زد چون صبح صادق

به سینه از تغابن سنگ می‌زد

تپانچه بر رخ گلرنگ می‌زد

به سوی فرق نازک برد پنجه

ز زور پنجه آن را ساخت رنجه

ز ریحان سرو بستان را سبک کرد

به چیدن سنبلستان را تنک کرد

ز دل نوحه، ز جان فریاد برداشت

فغان از سینهٔ ناشاد برداشت

«وفادار! وفاداری نه این بود

به یاران شیوهٔ یاری نه این بود

عجب خاری شکستی در دل من

که بیرون ناید الا از گل من

همان بهتر کز اینجا پر گشایم

به یک پرواز کردن سویت آیم»

به یک جنبش از آن اندوه‌خانه

به رحلتگاه یوسف شده روانه

ندید آنجا نشان ز آن گوهر پاک

بجز خرپشته‌ای از خاک نمناک

بر آن خرپشته آن خورشیدپایه

به خاک انداخت خود را همچو سایه

گهی فرقش همی بوسید و گه پای

فغان می‌زد ز دل کای وای من وای!

زدی آتش به خاشاک وجودم

از آن پیچان رود بر چرخ دودم

چو درد و حسرتش از حد فزون شد

به رسم خاک بوسی سرنگون شد

دو چشم خود به انگشتان درآورد

دو نرگس را ز نرگس دان برآورد

به خاک وی فکند از کاسهٔ سر

که نرگس کاشتن در خاک بهتر

به خاکش روی خون آلود بنهاد

به مسکینی زمین بوسید و جان داد

خوش آن عاشق که چون جانش برآید

به بوی وصل جانانش برآید

حریفان حال او را چون بدیدند

فغان و ناله بر گردون کشیدند

هر آن نوحه که بهر یوسف او کرد

همی کردند بر وی با دو صد درد

بشستندش ز دیده اشک‌باران

چو برگ گل ز باران بهاران

بسان غنچه کز شاخ سمن رست

بر او کردند زنگاری کفن چست

ز گرد فرقت‌اش رخ پاک کردند

به جنب یوسف‌اش در خاک کردند

ولی دانای این شیرین حکایت

که دارد از کهن‌پیران روایت

چنین گوید که با هر جانب از نیل

که جسم پاک یوسف یافت تحویل،

به دیگر جانبش قحط و وبا خاست

به جای نعمت انواع بلا خاست

بر این آخر قرار کار دادند

که در تابوتی از سنگ‌اش نهادند

شکاف سنگ قیراندای کردند

میان قعر نیل‌اش جای کردند

ببین حیله که چرخ بی‌وفا کرد

که بعد مرگش از یوسف جدا کرد

یکی شد غرق بحر آشنایی

یکی لب‌تشنه در بر جدایی

نگوید کس که مردی در کفن رفت،

بدین مردانگی کن شیرزن رفت

نخست از غیر جانان دیده برکند

وز آن پس نقد جان بر خاکش افکند

هزاران فیض بر جان و تنش باد!

به جانان دیدهٔ جان روشن‌اش باد!


چند رباعي از...............( استاد  زنده نام   شیخ ابوسعید ابوالخیر )

تیری ز کمانخانه ابروی تو جست

دل پرتو وصل را خیالی بر بست

خوشخوش زدلم گذشت و میگفت بناز

ما پهلوی چون تویی نخواهیم نشست




 

باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ

گر کافر و گبر و بت‌پرستی باز آ

این درگه ما درگه نومیدی نیست

صد بار اگر توبه شکستی باز آ



مهمان تو خواهم آمدن جانانا

متواریک و ز حاسدان پنهانا

خالی کن این خانه، پس مهمان آ

با ما کس را به خانه در منشانا



دردا که درین سوز و گدازم کس نیست

همراه درین راه درازم کس نیست

در قعر دلم جواهر راز بسیست

اما چه کنم محرم رازم کس نیست


عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست

تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست

اجزای وجودم همگی دوست گرفت

نامیست ز من بر من و باقی همه اوست


داستان ملاقات او بابوعلي سينا  که در کتاب اسرار التوحيد آمده بسیار معروف است:

خواجه بوعلی سینا با شیخ در خانه شد و در خانه فراز کردند و سه شبانه روز با یکدیگر بودند و به خلوت سخن می‌گفتند که کس ندانست و نیز به نزدیک ایشان در نیامد مگر کسی که اجازت دادند و جز به نماز جماعت بیرون نیامدند، بعد از سه شبانه روز خواجه بوعلی برفت، شاگردان از خواجه بوعلی پرسیدند که شیخ را چگونه یافتی؟ گفت: هر چه من می‌دانم او می‌بیند، و متصوفه و مریدان شیخ چون به نزدیک شیخ درآمدند، از شیخ سؤال کردند که‌ای شیخ، بوعلی را چون یافتی؟ گفت: هر چه ما می‌بینیم او می‌داند.

متن مداحي متاثر كننده كربلايي حميد عليمي

سه ساله دختر که کتک نداره

اون که قباله ی فدک نداره


زشرار غم میسوزم زتمامی وجود

 

دوباره باید بخونم یکی بود یکی نبود

 

بلبلی گوشه ویرونه می خوند برای یار

 

بعد از مدتها کنار بابا بگرفته قرار

 

تموم رنج سفر رو برا یار داره میگه

 

از غم بچه ها وعمه داره حرف میزنه

 

چی میگه :بابا جون خوش اومدی

 

باباجون خوش اومدی به منزل فقیرونه

 

بیا بنشین بشنو درد دل یتیمونه

 



باباجون خوش اومدی قربون خاک قدمت

 

به خدا دلم میسوخت رفتی سفر ندیدمت

 


تموم راه عمه مواظب بود من چشمم به نیزه نیفته؛

 

وقتی رفتی دشمنا آتیش زدن به خیمه ها

 

برا خاطر چی میزدن کتک به بچه ها

 

بابا جون بین همه عمه مون وخیلی زدن


 

بابا جون منو ببین به صورتم سیلی زدن

 

باباجون دردت به جونم بابا جون دردت به جونم

 

هرکی صورتم رو دیده میگه چون زهرا شده ،

 

صورت مادر توآخه مگه چه طور شده

 

بابا جون داداش علی رو به کجا بردی بابا، بچه ها

 

میگن اونو پیش خدا بردی بابا

 

بابا جون به من بگو بر سر تو چی اومده ،

 

داداشم علی اکبر برا چی نیومده


من نمیفهمم بابا بعضی ها با هم چی میگن

 

همه بهم میگن یتیم بابا یتیم به کی میگن ،

 

مگه هرکی که باباش رفته سفر یتیم میشه

 

بابا من بابام زنداس بابای من سفر رفته برام سوغاتی

 

بیاره بابای من خیلی قشنگه

 

بابا دختر شامی ها میان جلوم وایمیسن میگن دلت

 

بسوزه ما بابا داریم توبابا نداری

 

میگن دلت بسوزه نمیدونی چه کیفی داره وقتی دست

 

باباتو بگیری و راه بری

 

دلت بسوزه ما شبا سیر میخوابیم

 

ما شبا بسترمون گرم وراحته

 

مگه هرکی که باباش رفته سفر یتیم میشه

 

یا یتیم اونه که تو خرابه ای مقیم میشه

 

یا یتیم اونه که تو خرابه ای مقیم میشه

 

اینجا بازخم زبون آتیش به دلها میزنن

 

اینجا بازخم زبون آتیش به دلها میزنن

 

اینجا رسمشون بده

 


اینجا رسمشون بده بچه یتیمو میزنن


شعری زیبا در وصف کوروش بزرگ

 


كوروش اي شير ژيان پارسي          اي سخن هايت دمادم راستي

اي هواي پاك شاد آشتي                 ميهنت را درجهان آراستي

خون پاك آريايي در تنت                مهروماه پارسايي در سرت

نغمه تابان  مزدا بر لبت                جلگه آب رهايي همرهت

ما همه چشمان به راهت دوختيم       چون به گيتي پند تو اندوختيم

راه تو راه رهايي جستن است          ني كه در خواب سياهي خفتن است

كوروش اي جانم فداي راه تو           درتن ومغزم همه اواي تو

چون خردمندان خردمندي كني         در تن وجان همه مردي كني

چشم گيتي را همه نيكي كني           تنگ دستان را دست گيري كني

در مرامت مردمان را داشتي          خوي خود را چون درخت افراشتي

مردمان را از خودت پنداشتي         بر زمين تخم خرد را كاشتي

راستي را آرمانت داشتي              دشمنان  مردمان را كاستي

تا به كي باشد به ره چشمان ما       تا كه ره يابد به تو دستان ما

من به خواب خويش رويت را ديده ام     من به خوابم روي تو بوسيده ام

در هواي كوي تو پيچيده ام           باده مهر دلت نوشيده ام

كوروش اي مرد بزرگ پارسي      كوروش اي جان و روان راستي

كوروش اي نام و نواي آشتي       تخم نيكي را به گيتي كاشتي

خاموشي را روشني افراشتي       چون به دل مهر كياني داشتي


 

سیف الدین ابوالمحامد محمد الفرغانی

قصیدهٔ او که با مصرع «هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد» آغاز می‌شود و گویا خطاب به مغولان مهاجم سروده شده از اشعار معروف این شاعر آزاده است:


هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب

بر دولت آشیان شما نیز بگذرد

باد خزان نکبت ایام ناگهان

بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام

بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد

ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز

این تیزی سنان شما نیز بگذرد

چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد

بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت

این عوعو سگان شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست

گرد سم خران شما نیز بگذرد

بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت

هم بر چراغدان شما نیز بگذرد

زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت

ناچار کاروان شما نیز بگذرد

ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن

تأثیر اختران شما نیز بگذرد

این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید

نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد

بیش از دو روز بود از آن دگر کسان

بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد

بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم

تا سختی کمان شما نیز بگذرد

در باغ دولت دگران بود مدتی

این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد

آبی‌ست ایستاده درین خانه مال و جاه

این آب ناروان شما نیز بگذرد

ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع

این گرگی شبان شما نیز بگذرد

پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست

هم بر پیادگان شما نیز بگذرد

ای دوستان! به نیکی خوهم دعای سیف

یک روز بر زبان شما نیز بگذرد


چه سود...!!!

بی خبر از حال هم بودن چه سود

بر مزارم با سوز نالیدن چه سود

زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید

ورنه بر سنگ مزارم آب پاشیدن چه سود

گر نرفتی خانه اش تا زنده بود

خانه صاحب عزا را خوابیدن چه سود

گر نپرسی حال من تا زنده ام

گریه زاری نالیدن چه سود

زنده را در زندگی قدرش بدان

ورنه مشکی را برای مرده پوشیدن چه سود

گر نکردی یاد من تا زنده ام

سنگ مرمر روی قبرم وا نهادن را چه سود!!




شمعیم و دلی اثري از استاد..........................(زندياد ملک‌الشعرای بهار )


شمعیم و دلی مشعله‌افروز و دگر هیچ.

شب تا به سحر گریهٔ جانسوز و دگر هیچ

افسانه بود معنی دیدار که دادند

در پرده یکی وعدهٔ مرموز و دگر هیچ

حاجی که خدا را به حرم جست چه باشد

از پارهٔ سنگی شرف‌اندوز و دگر هیچ

خواهی که شوی باخبر ازکشف و کرامات

مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ‌

روزی که دلی را به نگاهی بنوازند

از عمر حسابست همان روز و دگر هیچ

زین قوم چه خواهی که بهین پیشه‌ورانش

گهواره تراشند و کفن‌دوز و دگر هیچ

زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست

لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ

خواهد بَدَل عمر، بهار از همه گیتی

دیدار رخ یار دل‌افروز و دگر هیچ

اثري از استاد سید مهدی موسوی (پدر غزل پست مدرن)

می روم اما مرا با اشک همراهی مکن
بر نخواهم گشت دیگر معذرت خواهی مکن

من که راضی نیستم ای شمع گریان تر شوی
کار سختی می کنی از خویش می کاهی، مکن

صبحدم خاکسترم را با نسیم آغشته کن
داغ را محصور در بزم شبانگاهی مکن

آه! امشب آب نه ، آتش گذشته از سرم
با من آتش گرفته هر چه می خواهی مکن

پیش پای خویش می خواهی که مدفونم کنی
در ادای دین خود این قدر کوتاهی مکن


جلوه جلال ..............(اثري از استاد شهريار در روزي كه به اوج معنا رسيد)


شبست و چشم من و شمع اشکبارانند

مگر به ماتم پروانه سوگوارانند

چه می کند بدو چشم شب فراق تو ماه

که این ستاره شماران ستاره بارانند

مرا ز سبز خط و چشم مستش آید یاد

در این بهار که بر سبزه میگسارانند

به رنگ لعل تو ای گل پیاله های شراب

چو لاله بر لب نوشین جویبارانند

بغیر من که بهارم به باغ عارض تست

جهانیان همه سرگرم نوبهارانند

بیا که لاله رخان لاله ها به دامنها

چو گل شکفته به دامان کوهسارانند

نوای مرغ حزینی چو من چه خواهد بود

که بلبلان تو در هر چمن هزارانند

پیاده را چه به چوگان عشق و گوی مراد

که مات عرصه حسن تو شهسوارنند

تو چون نسیم گذرکن به عاشقان و ببین

که همچو برگ خزانت چه جان نثارانند

به کشت سوختگان آبی ای سحاب کرم

که تشنگان همه در انتظار بارانند

مرا به وعده دوزخ مساز از او نومید

که کافران به نعیمش امیدوارانند

جمال رحمت او جلوه می دهم به گناه

که جلوه گاه جلالش گناهکارانند

تو بندگی بگزین شهریار بر در دوست

که بندگان در دوست شهریارانههند

اثري گرانبها از استاد سخن (زندياد سعدي)


 

این مطرب از کجاست که برگفت نام دوست

تا جان و جامه بذل کنم بر پیام دوست

دل زنده می‌شود به امید وفای یار

جان رقص می‌کند به سماع کلام دوست

تا نفخ صور بازنیاید به خویشتن

هرک اوفتاد مست محبت ز جام دوست

من بعد از این اگر به دیاری سفر کنم

هیچ ارمغانیی نبرم جز سلام دوست

رنجور عشق به نشود جز به بوی یار

ور رفتنیست جان ندهد جز به نام دوست

وقتی امیر مملکت خویش بودمی

اکنون به اختیار و ارادت غلام دوست

گر دوست را به دیگری از من فراغتست

من دیگری ندارم قایم مقام دوست

بالای بام دوست چو نتوان نهاد پای

هم چاره آن که سر بنهی زیر بام دوست

درویش را که نام برد پیش پادشاه

هیهات از افتقار من و احتشام دوست

گر کام دوست کشتن سعدیست باک نیست

اینم حیات بس که بمیرم به کام دوست

"چشمه و سنگ" اثري ماندگار و به ياد ماندني  ............(از زنده ياد ملک الشعرای بهار)


جدا شد يكي چشمه از كوهسار

به ره گشت ناگه به سنگي دچار

به نرمي چنين گفت با سنگ سخت
كرم كرده راهي ده اي نيكبخت

گران سنگ تيره دل سخت سر
زدش سيلي و گفت : دور اي پسر !

نجنبيدم از سيل زورآزماي
كه اي تو كه پيش تو جنبم ز جاي !
 

نشد چشمه از پاسخ سنگ ، سرد
به كندن در استاد و ابرام كرد

بسي كند و كاويد و كوشش نمود

كز آن سنگ خارا رهي بر گشود

ز كوشش به هر چيز خواهي رسيد

به هر چيز خواهي كماهي رسيد

برو كارگر باش و اميدوار

كه از ياس جز مرگ نايد به بار

گرت پايداري است در كارها

شود سهل پيش تو دشوارها



شعر زیبای سیب و سه جوابیه (شاهكار ادبيات معاصر)

تو به من خندیدی و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز 

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

 

حمید مصدق ( خرداد ۱۳۴۳)



من به تو خندیدم

چون که می دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید

و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه

پدر پیر من است

من به تو خندیدم

تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت: برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را….

و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

 

فروغ فرخزاد



 

او به تو خندید و تو نمی دانستی 

این که او می داند 

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی 

از پی ات تند دویدم 

سیب را دست دخترکم من دیدم 

غضبآلود نگاهت کردم 

بر دلت بغض دوید 

بغض ِ چشمت را دید 

دل و دستش لرزید 

سیب دندان زده از دست ِ دل افتاد به خاک 

و در آن دم فهمیدم 

آنچه تو دزدیدی سیب نبود 

دل ِ دُردانه من بود که افتاد به خاک 

ناگهان رفت و هنوز 

سال هاست که در چشم من آرام آرام 

هجر تلخ دل و دلدار تکرار کنان 

می دهد آزارم 

چهره زرد و حزین ِ دختر ِ من هر دم  

می دهد دشنامم 

کاش آنروز در آن باغ نبودم هرگز 

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 

که خدای عالم 

ز چه رو در همه باغچه ها سیب نکاشت؟

 

مسعود قلیمرادی


دخترک خندید و 

پسرک ماتش برد 

که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده 

باغبان از پی او تند دوید 

به خیالش می خواست 

حرمت باغچه و دختر کم سالش را

از پسر پس گیرد

غضب آلود به او غیظی کرد

این وسط من بودم 

سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم 

من که پیغمبر عشقی معصوم 

بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق 

و لب و دندان ِ 

تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم 

و به خاک افتادم 

چون رسولی ناکام 

هر دو را بغض ربود 

دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت

او یقیناً پی معشوق خودش می آید 

پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود  

مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد 

سالهاست که پوسیده ام آرام آرام 

عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز  

جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم 

همه اندیشه کنان غرق در این پندارند 

این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت

 

جواد نوروزی


بوعلي سینا امروز روز پزشكه افتخاره ايراني

بوعلي سینا در شعر نیز دستی داشته و اشعار زیادی به زبان عربی سروده‌است و حتی منظومه‌هایی مثل قصیده ارجوزه در مسایل علمی ساخته‌است. اشعاری نیز به زبان فارسی از او روایت کرده‌اند که برخی از آن‌ها به نام دیگران نیز آمده‌است و با توجه به اسلوب و معانی آن‌ها باید در انتساب این اشعار به ابن سینا تردید روا داشت.



















روزکی چـــــند در جهان بودم
بر سر خـــــاک باد پیمودم
ساعتی لطف و لحظه‌ای در قهر
جان پاکــــیزه را بــــیالودم
با خرد را به طبع کردم هجو
بی خرد را به طمع بـــستودم
آتـشی بر فروخــــــتم از دل
وآب دیده ازو بــــــــپالودم
با هواهای حرص و شــیطانی
ساعــــتی شادمـــان نیاسودم
آخر الامر چون بر آمد کار
رفتـــم و تخم کشته بدرودم
کـس نداند که مــن کـــجا رفتم
خود ندانم که من کجا بودم


شعری از زنده یاد .................... (ملا محمد محسن فیض کاشانی)

هشدار که هر ذره حسابست در اینجا

دیوان حسابست و کتابست در اینجا

حشرست و نشورست و صراطست و قیامت

میزان ثوابست و عقابست در اینجا

فردوس برین است یکی را و یکی را

انکال و جحیمست و عذابست در اینچا

آنرا که حساب عملش لحظه بلحظه است

با دوست خطابست و عتابست در اینجا

آنرا که گشوده است ز دل چشم بصیرت

بیند چه حساب و چه کتابست در اینجا

بیند همه پاداش عمل تازه بتازه

باخویش مرآنرا که حسابست در اینجا

با زاهدش ارهست خطائی بقیامت

باماش هم امروز خطابست در اینجا

امروز بپاداش شهیدان محبت

زآن روی برافکنده نقابست دراینجا

زاهد نکشد باده مگر دردی و آنجا

صوفیست که اورامی نابست در اینجا

آن را که قیامت خوش و نزدیک نماید

از گرمی تعجیل دل آبست در اینجا

دوری که نبیند مگر از دور قیامت

در دیدهٔ تنگش چو سرابست در اینجا

بیدار نگردد مگر از صور سرافیل

مستغرق غفلت که بخوابست در اینجا

هشیار که سنجد عمل خویشتن ای فیض

سرسوی حق و پا برکابست در اینجا

صد شکر که دلهای عزیزان همه آنجا

معمور بود گرچه خرابست در اینجا



پاسخ فردوسی به تیمور لنگ........(اثري از معینی کرمانشاهی)

در نعت نبی علیه السلام......(اثري ماندگار از زنده نام اسدي توسي)


ثنا باد بر جان پیغمبرش

محّمد فرستاده و بهترش

که بُد بر در دین یزدان کلید

جهان یکسر از بهر او شد پدید

بدو داد دادار پیغام خویش

بپیوست با نام نام خویش

ز پیغمبران او پسین بُد درست

ولیک او شود زنده زیشان نخست

یکی تن وی و خلق چندین هزار

برون آمد و کرد دین آشکار

ببرد از همه گوی پیغمبری

که با او کسی را نبد برتری

خبر زآنچه بگدشت یا بود خواست

زکس ناشنیده همه گفت راست

به یک چشم زد از دل سنگ خواست

به معجز برآورد نوبر درخت

دل دنیی از دیو بی بیم کرد

مه آسمان را به دو نیم کرد

ز هامون به چرخ برین شد سوار

سخن گفت بر عرش با کردگار

گه رستخیز آب کوثر وراست

لوا و شفاعت سراسر وراست

مر اندامش ایزد یکایک ستود

هنرهاش را بر هنر برفروزد

ورا بُد به معراج رفتن ز جای

به یک شب شدن گرد هر دو سرای

مه از هر فرشته بُدش پایگاه

بر از قاب قوسین به یزدانش راه

سرافیل همرازش و هم نشست

براق اسب و جبریل فرمان پرست

همیدونش بر ساق عرشست نام

نُبی معجز او را ز ایزد پیام

به چندین بزرگی جهاندار راست

بدو داد پاک این جهان او نخواست

نمود آنچه بایست هر خوب و زشت

ره دوزخ و راه خرم بهشت

چنان کرد دین را به شمشیر تیز

که هزمان بود بیش تا رستخیز

ز یزدان و از ما هزاران درود

مر او را و یارانش را برفزود




الا ای نیوشندهٔ هوشیار........(اثري از زند ياد میرزا حبیب الله شیرازی ‌‌(قاآنی))


الا ای نیوشندهٔ هوشیار

یکی نغز گفت آرمت گوش دار

به گیتی بسی رفت گفت و شنید

که تا آفرینش چسان شد پدید

به اندازهٔ وهم خود هر کسی

سخن‌های بیهوده راند بسی

چو مرد از خرد ره نداند برون

خرد را شمارد همی رهنمون

گرش از خرد راه بیرون بدی

شناساییش لختی افزون بدی

نبینی مگرکودک شیرخوار

که بادام و جوزش نهی در کنار

ابا پوست بگذاردش در دهان

نداندکه مغزش بود در میان

همی خاید آن جوز و بادام را

به ناکام رنجه کندکام را

ولیکن پس از یک دو سال دگر

که لختی شود دانشش بیشتر

چو بادام و جوزش نهی در کنار

شود مغز را زان میان خواستار

بیندازد آن پوست را از برون

که تا مغز پیدا شود از درون

تو آن طفلی و وهم تو کام تو

زمین و زمان جوز و بادام تو

نبینی در آن بودنی‌های نغز

همی پوست خایی ابر جای مغز

مگر فیض عشقت شود رهنمون

که تا مغز از پوست آری برون

کس این مغز را باز داند ز پوست

که با خویش دشمن شود بهر دوست

کسی پا گذارد درین دایره

کش از عشق در جان فتد نایره

کسی راز این پرده داند درست

که بی‌پرده جان برفشاند نخست

تنی گردد آگه ز سرّ خدای

که از جان و دل سر نماید فدای

نیندیشد از تیغ و تیر و کمان

نپرهیزد از زخم گرز و سنان

ننالد گر از زخم تیر درشت

شود تنش بر گونهٔ خارپشت

نپرسد گرش تیر و خنجر زنند

نترسد گرش پتک بر سر زنند

و گر خیمه سوزندش و بارگاه

نگردد ز سوز درون دادخواه

پسر را اگرکشته بیند به پیش

غم دل نهان دارد از جان خویش

وگر خسته بیند برادر به تیغ

ببندد زبان از فسوس و دریغ

و گر دختران بسته بیند به بند

و یا خواهران را سر اندر کمند

نگوید به جز شکر پروردگار

نموید بر آن بستگان زار زار

و گر تیر بارند بر پیکرش

همان شور یزدان بود بر سرش

و گر اسب تازند بر پیکرش

بجنبد ز شادی دل اندر برش

چنین درد در خورد هر مرد نیست

کسی حز حسین اهل این درد نیست

ندیدی که در عرصهٔ کربلا

چسان بود صابر به چندین بلا

لب تشنه جان داد نزد فرات

چو اسکندر از شوق آب حیات

ز یکسو تنش گشته آماج تیر

ز یکسو زن و خواهرانش اسیر

زنان سیه‌پوش از خیمه گاه

سیه کرده آفاق از دود آه

ز یکسو بهشتی رخان دستگیر

درون دوزخ و آهشان زمهریر

سکینه به زنجیر و زینب به بند

رقیه بُغلّ عابدین در کمند

چو برک گل از غم خراشیده روی

چو اوراق سنبل پریشیده موی

رخ از خون چو تاج خروسان شده

نگارین چو کفّ عروسان شده

یکی را رخ از زخم سیلی فکار

یکی را کف از خون دل پرنگار

یکی را دو رخ نیلی از ضرب مشت

یکی را سر نیزه بالای پشت

یکی ژاله پاشید بر لاله برگ

یکی خسته عناب را از تگرگ

یکی بر رخ از زلف بگشوده تاب

چو دود پراکنده بر آفتاب

ولی این همه زجر بی‌اجر نیست

که زخمی که جانان زند زجر نیست

مگر دیده باشی به عشق مجاز

که معشوق با عاشق آید به راز

بخندد همی عاشق از زخم یار

کزین زخم زخمی قوی‌تر بیار

وگر جز به عاشق نماید ستم

دو چشمش شود خیره و دل دژم

به معشوق زیبا درشتی کند

بدان خوبرو ساز زشتی کند

پس ایدون ز آیین عشق مجاز

ز عشق حقیقی توان جست راز

که مشتاق یزدان بلاجو بود

خوشست از بلا چون بلازو بود

بلا هست تخم و ولا هست بر

به اندازهٔ تخم خیزد ثمر

هر آنکس که افزون بلاکش بود

فزون‌تر دلش در بلا خوش بود

بلاکش زرست و بلا آتشست

زر پاک بی‌غش در آتش خوشست

حیات روان در هلاک تنست

از آن رو که جان را بدن دشمنست

نفرساید ار دانه در زیر خاک

نیارد در آخر ثمرهای پاک

همان روشنست این سخن نزد جمع

که از سوز دل سرفرازست شمع

همان آهنست آنکه انجام کار

به چنگال حیدر شود ذوالفقار

ولیکن از آن پس که آهنگران

زنندش‌ا به سر بتکهای گران

اگر خون نگردد غذا در جگر

ز ادراک در مغز نبود اثر

نه آن نطفه است آدمی را نخست

که باید ز رجس تن خویش شست

کز اول شود خون به زهدان مام

از آن پس بنه ماه ماهی تمام

نه سنگست کاخر به چندین گداز

شود روشن آیینهٔ دلنواز

ولی نیست او را بلا سودمند

که طینت بود زشت و نادلپسند

نه هر دانه‌ای میوهٔ تر دهد

نه هر نی به بنگاله شکّر دهد

نه هر قطره‌ای در صدف دُر شود

نه هرگز ریاحی بود حر شود

نه هر زن بود در سعادت بتول

نه هر مردی اندر شرافت رسول

نه هر کس که شد کشته در کربلا

بود در قیامت ز اهل ولا

بسی بد حسین نام در کوفیان

که شد کشته و شد به دوزخ روان

نه هرکس که او را بود نام نیک

بود در قیامت سرانجام نیک

بانوی شه قبلهٔ اهل حرم

گلبن رضوان گل باغ ارم

مهرفلک شیفتهٔ چهر او

زهره و مه مشتری مهر او

زلفش گردون و رخش آفتا‌ب

موی همه چین و به چین مشک ناب

راهزن زهره دو هاروت او

لعل جگر خون ز دو یاقوت او

آینهٔ حسن عروسان بکر

پرده‌نشین‌تر ز عروسان فکر

پردگیان فلکی برده‌اش‌

پرده‌نشینان همه پرورده‌اش

لعلش در پرده ره جان زده

پردهٔ یاقوت به مرجان زده

در طرب قدش در بوستان

پردهٔ قمری زده سرو روان

خواجهٔ خاتون ختنی روی او

ترک فلک خال دو هندوی او

تابستان چون به شمیران چمید

درکنف خسرو ایران خزید

روزی از بس که هواگم شد

روهینا موم صفت نرم شد

خاطرش‌ از گرما بیتاب گشت

زآتش خورشید گلش آب گشت

از پی راحت سوی سرداب شد

آهوی چشمش به شکر خواب شد

مطبخی از بهر طعام سِرِه

داشت قضا را بره‌ای نادره

آهوی چین شیفتهٔ چشم او

نرم‌تر از موی بتان پشم او

دنبهٔ او چون کفل گور نر

بلکه به نسبت قدری چرب‌تر

تالی مشک ختنی پشک او

مغز جهان عطسه زن از مشک او

بی‌خبر از مطبخی آن شیر مست

رسته شد از بند و به سرداب جست

بره به خلوتگه خورشید شد

ثور به سر منزل ناهید شد

خورشید آرد به سوی بره‌رو‌ی

لیک ندیدم بره خورشید جوی

لاجرم آن برّهٔ آهو خرام

کرد چو در بنگه آهو مقام

چون بره کز گرگ فتد در گریز

هر طرفی آمد در جست و خیز

آهوی بزم ملک شیرگیر

آنکه کند شیران ز آهو اسیر

کرد بدو رو که دلیرت که کرد

راست بگو ای بره شیرت که کرد

تا که ترا گفت که شیدا شوی

در برگی گرگ زلیخا شوی

عادت گرگان بهل ای شیر مست

تا نرسد بر تو ز شیران شکست

غفلت خرگوشیت از سر بهل

همچو پلنگان چه شوی شیر دل

شیر نیی بگذر ازین فکر خام

کاهوی وامانده در آری به دام

شیر شود صید دو آهوی من

روبهکا خیره میا سوی من

شیر زنم ای برهٔ شیر مست

شیرزنان را که کند زیر دست

آن برهٔ نازک نغز سره

مات شد از آن سخنان یکسره

بار دگر از دو لب نوشخند

خواست که سازد بره را گرگ بند

گفت که ای انسی وحشی خرام

چشم تو آورده ددان را به دام

چند در این خانه چرا می‌کنی

جلوه درین طرفه سرا می‌کنی

بهر من این خانه خریدست شاه

تا نبرد کس سوی این خانه راه

فارغ از اندوه شد آمد شوم

روز و شب آسوده درا و بغنوم

خانه گر از تست من اینجا که‌ام

خفته به سرداب ز بهر چه‌ام

ور ز من این خانه تو پس کیستی

جلوه‌کنان هر طرف از چیستی

بره کش از هوش تهی بود مغز

گوش فرا ده بدان گفت نغز

آن سخنان را چو ز خاتون شنود

یک‌ دو سه عسطه زد و برجست زود

همچو کسی کز پی تقلید کس

بجهد و خنبک زند از پیش و پس

جُست ز هر سوی و همی زد عطاس

مهره در افکند تو گفتی به طاس‌

بانوی شه آهوک سیمبر

خیره شدش چشم پلنگی به سر

گفتش کای برّه ز بس ریمنی

مانا کز تخمهٔ اهریمنی

روبهکا بس کن ازین مکر و بند

شیر ژیان را چه کنی ریشخند

خرس نیی خرسک بازی چرا

خصم نیی دوست گدازی چرا

این همه تقلید چو عنتر چه بود

عطسه‌ئی مغز مکرّر چه بود

تا که ترا گفت که موذی نیی

بره نیی لاشک بوزینه‌ای

عطسه‌زنان چند ز جا می‌جهی

گه به زمین گه به هوا می‌جهی

بس کن ازین گرگ دلی‌ ای بره

چند به خورشید کنی مسخره

تا کی چون موش نمایی دغل

گربهٔ حیلت بفکن از بغل

بار خدایی که ترا برّه کرد

گرگ صفت از چه ترا غرّه کرد

الغرض از شومی‌ات ای شوم بخت

من کشم این لحظه ازین خانه رخت

این تو و این خانه و این جایگاه

این من و از کید تو جستن پناه

سگ بسرایی چو نماید قرار

نیست در آن خانه ملک را گذار

طوطی همدم نشود با غراب

شب چو درآید برود آفتاب

گیرم این خانه بهشتی بود

چون تو کنی جای کنشتی بود

گر تو درین خانه نمایی مقر

گرچه بهشتست نماید سقر

جنت از آن گشته مهذّب بسی

زانکه در او نیست معذّب کسی

هرکه به مردم برساند گزند

گرگش‌ دان گرچه بود گوسفند

ای دل از معنی هر قصه‌ای

کوش که باری ببری حصه‌ای

قصدم ازین قصه نبد یکسره

صحبت بانو و سرا و بره

بانو روحست و سرا روزگار

بره همان سیرت ناسازگار

جا چو کند سیرت بد در بدن

روح گریزد به ضرورت ز تن

کوش که از سیرت بد وارهی

تا به سرای ابدی پا نهی

هرکه به جان سیرت بد ترک کرد

صحبت نیکان جهان درک کرد


نامه ای از زبان پور هرمزد شاه به سعد وقاص (سروده شاه ادب تاریخ جهان فردوسی پاکزاد)


یکی نامه ای بر حریر سفید/ نوشتند و پر بیم و چندی امید

بعنوان بر از پور هرمزد شاه/ جهان پهلوان رستم کینه خواه

سوی سعد وقاص جویند جنگ/ پر از رای و پر دانش و پر درنگ

بمن باز گوی آنکه شاه تو کیست/ چه مردی و آیین و راه تو چیست

بگرد که جوئی همی دستگاه/ برهنه سپهبد برهنه سپاه

به نانی تو سیری و هم گرسنه/ نه پیل و نه تخت و نه بار و بنه

زشیر شتر خوردن و سوسمار/ عرب را به جایی رسیده ست کار

که فر کیانی کند آرزو/ تفو بر تو ای چرخ گردون تفو

شما را به دیده درون شرم نیست/ ز راه خرد مهر و آزرم نیست

بدین چهر و این مهر و این راه و خوی/ همی تخت و تاج آیدت آرزوی

جهان گر باندازه جوئی همی/ سخن بر گزافه نگوئی همی

سخنگوی مردی بر ما فرست/ جهاندیده و گرد دانا فرست

بدان تا بگوید که رای تو چیست/ به تخت کیان رهنمای تو کیست


دود اگر بالا نشيند کسر شان شعله نيست

مایه اصل و نصب در گردش دوران زر است

قطره قطره خون چکد تیری که صاحب جوهر است

من لباس فقر پوشم که بی درد سر است

آستین هر چند کوتاه است چینش کمتر است

دود اگر بالا نشيند کسر شان شعله نيست

جای چشم ابرو نگیرد گر چه او بالاتر است

کاکل از بالا بلندی رتبه ای پيدا نکرد

زلف از افتادگی لايق مشک و عنبر است

شست و شاهد هر دو دعوی بزرگی می کنند

پس چرا انگشت کوچک لايق انگشتر است

آهن و فولاد از یک کوره می آیند برون

آن يکی شمشير گردد ديگری نعل خر است

نا کسی گر از کسی بالا نشيند عيب نيست

رویه دریا خس نشیند قعر دریا گوهر است

کره اسب از نجابت در تعاقب می رود

کره خر از خريت پيش پيش مادر است

صائبا، عيب خودت گو مگو عيب دگران

هر که گويد عيب خود او از همه بالا تر است



 

این هم شعر سعدی است و اینگونه تمام میشود:


 

مایه اصل و نصب در گردش دوران زر است

قطره قطره خون چکد تیری که صاحب جوهر است

من لباس فقر پوشم که بی درد سر است

آستین هر چند کوتاه است چینش کمتر است

دود اگر بالا نشيند کسر شان شعله نيست
جای چشم ابرو نگیرد گر چه او بالاتر است
کاکل از بالا بلندی رتبه ای پيدا نکرد
زلف از افتادگی لايق مشک و عنبر است
شست و شاهد هر دو دعوی بزرگی می کنند
پس چرا انگشت کوچک لايق انگشتر است
آهن و فولاد از یک کوره می آیند برون
آن يکی شمشير گردد ديگری نعل خر است
نا کسی گر از کسی بالا نشيند عيب نيست
رویه دریا خس نشیند قعر دریا گوهر است
کره اسب از نجابت در تعاقب می رود
کره خر از خريت پيش پيش مادر است
سعديا عيب خودت گو مگو عيب دگران
هر که گويد عيب خود او از همه بالا تر است


 


آی آقا، سفره خالی می‌خری؟......(اثري بي نظير از زنده ياد قيصر امين پور)


یاد دارم یک غروب سرد سرد

می‌گذشت از کوچه‌مان یک دوره گرد

دوره گردم دار قالی می‌خرم

دسته دوم، جنس عالی می‌خرم

گر نداری کوزه خالی می‌خرم

کاسه و ظرف سفالی می‌خرم

اشک در چشمان بابا حلقه بست

عاقبت آهی زد و بغضش شکست

اول سال است و نان در خانه نیست

ای خدا شکرت، ولی این زندگی است؟

سوختم، دیدم که بابا پیر بود

خواهر کوچکترم دلگیر بود

بوی نان تازه هوشم را ربود

اتفاقا مادرم هم روزه بود

خم شده آن قامت افراشته

دست خوش رنگش ترک برداشته

مشکل ما درد نان تنها نبود

فکر می‌کردم خدا آنجا نبود

باز آواز درشت دوره‌گرد

پرده اندیشه‌ام را پاره کرد:

دوره گردم دار قالی می‌خرم

دسته دوم جنس عالی می‌خرم

خواهرم بی روسری بیرون دوید

آی آقا، سفره خالی می‌خری؟؟؟

آی آقا، سفره خالی می‌خری؟؟؟

با همه‌ی لحن خوش‌آوائیم........ (اثري ماندگار از زنده ياد محمد رضا آغاسي)


با همه‌ی لحن خوش‌آوائیم

در به‌در کوچه‌ی تنهایی‌ام

ای دو سه تا کوچه زما دورتر

نغمه‌ی تو از همه پرشورتر

کاش که این فاصله را کم کنی

محنت این قافله را کم کنی

کاش که همسایه‌ی ما می‌شدی

مایه‌ی آسایه‌ی ما می‌شدی

هر که به دیدار تو نائل شود

یک‌شبه حلّال مسائل شود

دوش مرا حال خوشی دست داد

سینه‌ی ما را عطشی دست داد

نام تو بردم، لبم آتش گرفت

شعله به دامان سیاوش گرفت

نام تو آرامه‌ی جان من است

نامه‌ی تو خطّ امان من است

ای نگهت خواستگه آفتاب

بر من ظلمت‌زده یک شب بتاب

پرده برانداز ز چشم ترم

تا بتوانم به رخت بنگرم

ای نفست یار و مددکار ما

کی و کجا وعده‌ی دیدار ما

دل مستمندم ای جان به لبت نیاز دارد

به هوای دیدن تو هوس حجاز دارد

به مکّه آمدم ای عشق تا تو را بینم

تویی که نقطه‌ی عطفی به اوج آیینم

کدام گوشه‌ی مشعر، کدام کنج منا

به شوق وصل تو در انتظار بنشینم

روا مباد که بر بنده‌ات نظر نکنی

روا مباد که ارباب جز تو بگزینم

چو رو کنی به رهت، درد و رنج نشناسیم






شعري به مناسبت روز جهانی مبارزه با مواد مخدر از (شاعره کرمانی معصومه شجاعی)


 
 آتش زده است سیگار بر همه وجودم

در آتش تباهی سوزاند تار و پودم

شیطان شد و لبم را ضحاک وار بوسید

بر گردن حیاتم دودش چو مار پیچید

پوشانده این سیه کار از غایت پلیدی

قلب سیاه خود را در جامه سپیدی

در دست اوست گویی افسار اختیارم

زان رو اراده ای هم از خویشتن ندارم

بودم گل محبت بر شاخسار امید

از باغ زندگانی دست هوس مرا چید

از دود شد دریغا آیینه دلم تار

نفرین بر هر چه افیون لعنت بر هر چه سیگار

در عالم است آری ، ام الفساد سیگار

زیرا پل تباهی است بر اعتیاد سیگار

تر دامن است اما سوزانده خشک و تر را

له کن به زیر پا این بی رحم حیله گر را

آن تن ماست یا میان شما..........(اثري از زنده ياد خواجوي كرماني)

آن تن ماست یا میان شما

وان دل ماست یا دهان شما

اگرآن ابرو است و پیشانی

نکشد هیچکس کمان شما

جز کمر کیست آنکه میگنجد

یک سرموی در میان شما

آب رخ پیش ما کسی دارد

که بود خاک آستان شما

میکند مرغ جان ما پرواز

دمبدم سوی آشیان شما

چه بود گر بما رساند باد

بوئی از طرف بوستان شما

خواب خوش را بخواب میبینم

از غم چشم ناتوان شما

زلف دلبند اگر بر افشانند

برفشانیم جان بجان شما

دل خواجو نگر که چون زده است

چنگ در زلف دلستان شما


خال برنده..................(اثری از زنده یاد استاد شهریار)


دستی که گاه خنده بآن خال می بری

ای شوخ سنگدل دلم از حال می بری

هر کس به نرد حسن تو زد باخت پس بگو

دست از حریف خویش بدان خال می بری

چالی فتد به گونه ات از نوشخند و دل

زان خال اگر گذشت بدین چال می بری

مهتاب شب که سرو چمانی به طرف جوی

چون سایه ام کشیده و به دنیال می بری

دنبال تست این هوو جنجال عاشقان

باری برو که این هو و جنجال می بری

ای باد در شکج سر زلف او مپیچ

هر چند بوی مشک به توچال می بری

هر ساله گوی حسن به چوگان زلف تست

این تاج افتخار نه امسال می بری

روئین تنان شعر شکستی تو شهریار

رستم اگر نه ئی نسب از زال می بری









دوست کیست؟

دوست آنست کو معایب دوست// همچو آیینه روبرو گوید// نه که چون شانه با هزار زبان// در قفا رفته موبه‌مو گوید..

ای دبستانی‌ترین احساس من.... (اثري از  محمد علی حریری جهرمی)


اولین روز دبستان بازگرد
کودکیها شاد و خندان بازگرد

بازگرد ای خاطرات کودکی
بر سوار اسب های چوبکی

خاطرات کودکی زیبا ترند
یادگاران کهن مانا ترند

درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود

درس پند آموز روباه و خروس

روبه مکار و دزد چاپلوس


کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود

روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است

با وجود سوز و سرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن می درید

تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبرا می شدیم

پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت

گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفترهامان به رنگ کاه بود

مانده در گوشم صدایی چون تگرگ
خش خش جاروی بابا روی برگ

همکلاسی های من یادم کنید
باز هم در کوچه فریادم کنید

همکلاسی های درس و رنج و کار
بچه های جامه های وصله دار

کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود

کاش می شد باز کوچک میشدیم
لااقل یک روز کودک میشدیم

یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوش

ای معلم نام و هم یادت به خیر
یاد درس آب و بابایت به خیر

ای دبستانی ترین احساس من
باز گرد این مشق ها را خط بزن


دیر زیاد! آن بزرگوار خداوند (اثري از   رودکی)

دیر زیاد! آن بزرگوار خداوند

جان گرامی به جانش اندر پیوند

دایم بر جان او بلرزم، زیراک

مادر آزادگان کم آرد فرزند

از ملکان کس چنو نبود جوانی

راد و سخندان و شیرمرد و خردمند

کس نشناسد همی که: کوشش او چون؟

خلق نداند همی که بخشش او چند

دست و زبان زر و در پراگند او را

نام به گیتی نه از گزاف پراگند

در دل ما شاخ مهربانی به نشاست

دل نه به بازی ز مهر خواسته برکند

همچو معماست فخر و همت او شرح

همچو ابستاست فضل و سیرت اوزند

گر چه بکوشند شاعران زمانه

مدح کسی را کسی نگوید مانند

سیرت او تخم کشت و نعمت او آب

خاطر مداح او زمین برومند

سیرت او بود وحی نامه به کسری

چون که به آیینش پندنامه بیاگند

سیرت آن شاه پندنامهٔ اصلیست

ز آن که همی روزگار گیرد از او پند

هر که سر از پند شهریار بپیچید

پای طرب را به دام گرم درافکند

کیست به گیتی خمیر مایهٔ ادبار؟

آن که به اقبال او نباشد خرسند

هر که نخواهد همی گشایش کارش

گو: بشو و دست روزگار فروبند

ای ملک، از حال دوستانش همی ناز

ای فلک، از حال دشمنانش همی خند

آخر شعر آن کنم که اول گفتم:

دیر زیاد! آن بزرگوار خداوند