
به همین منظور
این شعر زیبا و معروف از این عارف بزرگ رو انتخاب کردم و به شما تقدیم میکنم :
بی همگان بسر شود بی تو به سر نمی شود
داغ تو دارد این دلم بی تو بسر نمی شود
دیده عقل مست تو چنبره چرخ پست تو
گوش طرب بدست تو بی تو بسر نمی شود
خمر و خمار من توئی باغ و بهار من توئی
خواب و قرار من توئی بی تو بسر نمی شود
جاه و جلال من تویی ملکت و مال من توئی
آب زلال من توئی بی تو بسر نمی شود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بی تو بسر نمی شود
دل بنهم تو بر کنی توبه کنم تو بشکنی
این همه خود تو میکنی بیتو بسر نمی شود
بی تو اگر بسر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بی تو بسر نمی شود
گر تو سری قدم شوم ور تو کفی قلم شوم
ور بروی عدم شوم بی تو بسر نمی شود
حاصل روزگار من , رهبر و یار و غار من
بی تو بداست کار من بی تو بسر نمی شود
خواب مرا ببسته ای نقش مرا بشسته ای
وز همه ام گسسته ای بی تو بسر نمی شود
بی تو نه زندگی خوشم, بی تو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بی تو بسر نمی شود
جان زه تو جوش میکند دل زه تو نوش میکند
عقل خروش میکند بی تو بسر نمی شود
گر نشوی تو یار من بی تو خراب کار من
مونس و غمگسار من بی تو بسر نمی شود
هرچه بگویم ای سندس نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو بلفظ خود بی تو بسر نمی شود
شاه منی و دلبری شمس جهان اکبری
از مه خور تو انوری بی تو بسر نمی شود

و اما ، مولوی که بود؟!
من سکوت میکنم! بهتره که از زبان خودش بشنوید!
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم؟
از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟
به کجا می روم آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم
جان که از عالم علویست یقین میدانم
رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته ام از بدنم
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
کیست در گوش که او میشنود آوازم
یاکدامیست سخن میکند اندر دهنم
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد
یا چه جانست نگویی که منش پیرهنم
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یکدم آرام نگیرم نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان تا در زندان ابد
از سر عربده مستانه بهم درشکنم
من به خود نامدم این جا که به خود باز روم
آن که آورد مرا باز برد در وطنم
تو مپندار که من شعر بخود می گویم
تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم
شمس تبریز اگر روی بمن ننمایی
والله این قالب مردار بهم درشکنم
باز آمـــــدم باز آمدم از پیش آن یـــار آمـــــدم
در من نگـــردر من نگر بهر تو غمخوار آمدم
شاد آمدم شاد آمدم از جملــــــه آزاد
آمـــــــدم
چندین هـــزاران سال شد تا من به گفتار آمــدم
آن جا روم آنجا روم بالا بدم بـــــــــــــالا
روم
بازم رهان بازم رهان کاین جا به زنهــار آمـدم
من مرغ لاهوتی بدم دیدی که ناسوتی شـــــــدم
دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتــــار
آمـــــــدم
من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکـــم مختصـر
آخــــر صدف من نیستم من در شهـــوار آمـدم
ما را به چشم سر مبین ما را به چشم سر بیــن
آنجا بیا ما را ببین کان جــــا سبکبـــار
آمـــــدم
از چار مادر برترم وز هفت آبا نیـــــز هـــــم
من گــوهر کانی بدم کاین جا به دیــدار
آمــــدم
یارم به بازارآمده ست چالاک وهشیارآمده ست
ور نه به بازارم چه کا ر وی را طلبکار آمــدم
ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کنـــــی
کانـــدر بیابان فنا جان و دل افگـــــــار
آمــــدم

|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
+ نوشته شده در چهارشنبه هجدهم دی ۱۳۹۲ ساعت 13:55 توسط صادق کیانی (شاه پيا)
|
ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم
رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم
سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم
شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد
التفاتش به می صاف مروق نکنیم
خوش برانیم جهان در نظر راهروان
فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم
آسمان کشتی ارباب هنر میشکند
تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم
گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم
+ نوشته شده در یکشنبه پانزدهم دی ۱۳۹۲ ساعت 12:24 توسط صادق کیانی (شاه پيا)
|
محتسب در نیم شب جایی رسید
در بن دیوار مردی خفته دید
گفت:هی مستی چه خور دستی؟بگو
گفت:ازین خوردم که هست اندر سبو
گفت:آخر در سبو وا گو که چیست؟
گفت:از آنکه خورده ام گفت:این خفیست
گفت:آنچه خورده یی آن چیست آن؟
گفت:آنکه در سبو مخفی است آن
دور می شد این سوال این جواب
ماند چون خر محتسب اندر خلاب
گفت او را محتسب : هین آه کن
مست هو هو کرد هنگام سخن
گفت:گفتم آه کن هو می کنی
گفت:من شاد تو از غم منحنی
آه از درد وغم و بی دادی است
هوی هوی می خواران از شادی است
محتسب گفت:این ندانم خیز خیز
معرفت متراش و بگذار این ستیز
گفت:رو تو از کجا من از کجا؟
گفت:مستی خیز تا زندان بیا
گفت مست:ای محتسب بگذار و رو
از برهنه کی توان بردن گرو؟
گر مرا خود قوت رفتن بدی
خانه خود رفتمی وین کی شدی؟
من اگر با عقل و با امکانمی
همچو شیخان بر سر دکانمی
+ نوشته شده در چهارشنبه یازدهم دی ۱۳۹۲ ساعت 16:39 توسط صادق کیانی (شاه پيا)
|
چه فکر می کنی؟
که بادبان شکسته زورق ب گل نشسته ای ست زندگی ؟
در این خراب ریخته
که رنگ عافیت ازو گریخته
به بن رسیده راه بسته ای ست زندگی ؟
چه سهمنک بود سیل حادثه
که همچو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب درکبود درههای آب غرق شد
هوا بد است
تو با کدام باد می روی؟
چه ابر تیره ای گرفته سینه تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمی شود
تو از هزاره های دور آمدی
در این درازنای خون فشان
به هر قدم نشان نقش پای توست
در این درشتنک دیولاخ
ز هر طرف طنین گامهای رهگشای توست
بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه وفای توست
به گوش بیستون هنوز
صدئای تیشه های توست
چه تازیانه ها که با تن تو تاب عشق آزمود
چهدارها که از تو گذشت سربلند
زهی سکوه فامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند
نگاه من
هنوز آن بلنددور
آن سپیده آن شکوفه زار انفجار نور
کهربای آرزوست
سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار
بیفتی از نشیب راه و باز
رو نهی بدان فراز
چه فکر می کنی ؟
جهان چو آبگینه شکسته ای ست
که سرو راست هم در او شکسته می نمایدت
جنان نشسته کوه درکمین درههای این غروب تنگ
زمان بی کرانه را
تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمی ست این درنگ درد و رنج
به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ می زند
رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست زنده باش

+ نوشته شده در شنبه شانزدهم آذر ۱۳۹۲ ساعت 11:52 توسط صادق کیانی (شاه پيا)
|
ساعتی در خود نگر تا کیستی از کجاییی وز چه جایی چیستیدر جهان بهر چه عمری زیستی جمع هستی را بزن بر نیستیاز حسابت تا خبر دارت کنمگه حدیث از شر کنی گاهی ز خیر گه سخن از کعبه گوئی گه ز دیرگاه دل بر ذکر بندی گه به سیر گر نپردازی زمن یکدم به غیر واحد اندر ملک قهارت کنمآخر از خود یکقدم برتر گذار این خـیالات هـبا از سـر گذار کـام دنـیا را به گـاو و خـر گـذار یک نماز از شوق چون جعفر گذار تا به خلد عشق طیارت کنمکـاهـلـی تـا کـی دمـی در کـار شو وقت مستی نیست هین هشیار شو خواب مرگستت هلا بیدار شو کاروان رفـتـند دسـت و بار شو تا به همراهان خود یارت کنمبار کش زین منزل ای جان پدر کاین بیابان جمـله خوف است و خطر مانی ار تنها شـود خـونت هـدر دست غم زین بعد خواهی زد به سر کار من این بود کاخبارت کنمبا وجود آنکه در جرم و گناه عمر خود در کار خود کردی تباه گر به کوی رحمتم آری پناه سازمـت خـوش مورد عفـو اله پس به جرم خلق غفارت کنمقصه کوته، بنده شو در کوی من تا به دل بینی چو موسی روی من زنده گردی چون مسیح از بوی من عـاشـقـانه گـر کنـی رو سـوی من در مقام قرب احضارت کنم

پی نوشت:
- شعر کامل را در اینترنت جستجو کنید و بیابید؛ چند بیت آن را گزینش کرده ام.
+ نوشته شده در سه شنبه دوازدهم آذر ۱۳۹۲ ساعت 11:38 توسط صادق کیانی (شاه پيا)
|
گفتم ای عشق بیـا تا که بسازی مـا را
یا نــه ویـــرانــه کنـــی ساختــه ی دنیـا را
گفتم ای عشق چــه بــــر روز تـــو آمــد امروز
که بـــه تشویش سپـــردی شب عاشــق هــا را
چــه شد آن زمــــزمه ی هر شــبه ی مــــا ای دوست
چـــــــه شــد آن صحبت هـــــر روزه ی یـــــاران یـــارا
چشمه ها خشک شـد از بس نــگرفتــی اشــکی
همتـی تـــا کــه رهایــــی بـــدهــــی دریـــا را
حیف از امروزکه بی عشق شب آمدای عشق
کاش خورشیــد تــو آغـاز کنــد فــردا را

+ نوشته شده در یکشنبه سوم آذر ۱۳۹۲ ساعت 10:43 توسط صادق کیانی (شاه پيا)
|
زلیخا چون ز یوسف کام دل یافت
به وصل دایمش آرام دل یافت
به دل خرم، به خاطر شاد میزیست
ز غمهای جهان آزاد میزیست
در آن دولت ز چل بگذشت سالاش
شبی بنهاده یوسف سر به مهراب
ره بیداریاش، زد رهزن خواب
به رخ چون خور نقاب نور بسته
ندا کردند کای فرزند، دریاب!
کشید ایام دوری دیر، بشتاب!
به دیگر روز، یوسف بامدادان
که شد دلها ز فیض صبح شادان
چو پا در یک رکاب آورد، جبریل
بدو گفتا: «مکن زین بیش تعجیل!
امان نبود ز چرخ عمر فرسای
که ساید بر رکاب دیگرت پای
عنان بگسل ز آمال و امانی!
چو یوسف این بشارت کرد ازو گوش
ز شادی شد بر او هستی فراموش
یکی از وارثان ملک را خواند
به جای خود شه آن مرز کردش
به خصلتهای نیک اندرز کردش
به کف جبریل حاضر دشت سیبی
که باغ خلد از آن میداشت زیبی
چو یوسف را به دست آن سیب بنهاد
روان آن سیب را بویید و جان داد
چو یوسف را از آن بو جان برآمد
ز بس بالا گرفت آواز فریاد
زلیخا گفت کاین شور و فغان چیست؟
پر از غوغا زمین و آسمان چیست؟
بدو گفتند کن شاه جوانبخت
به سوی تخته رو کرد از سر تخت
وطن بر اوج کاخ لامکان کرد
چو بشنید این سخن از خویشتن رفت
ز هول این حدیث، آن سرو چالاک
سه روز افتاد همچون سایه بر خاک
چو چارم روز شد ز آن خواب بیدار
سماع آن ز خود بردش دگر بار
سه بار این سان سه روز از خود همی رفت
به داغ سینهسوز از خود همیرفت
چهارم بار چون آمد به خود باز
جز این از وی خبر بازش ندادند
که همچون گنج در خاکش نهادند
گریبان چاک زد چون صبح صادق
به سینه از تغابن سنگ میزد
ز زور پنجه آن را ساخت رنجه
ز ریحان سرو بستان را سبک کرد
به چیدن سنبلستان را تنک کرد
ز دل نوحه، ز جان فریاد برداشت
فغان از سینهٔ ناشاد برداشت
«وفادار! وفاداری نه این بود
به یاران شیوهٔ یاری نه این بود
که بیرون ناید الا از گل من
همان بهتر کز اینجا پر گشایم
به یک پرواز کردن سویت آیم»
به یک جنبش از آن اندوهخانه
به رحلتگاه یوسف شده روانه
ندید آنجا نشان ز آن گوهر پاک
بجز خرپشتهای از خاک نمناک
بر آن خرپشته آن خورشیدپایه
به خاک انداخت خود را همچو سایه
گهی فرقش همی بوسید و گه پای
فغان میزد ز دل کای وای من وای!
از آن پیچان رود بر چرخ دودم
چو درد و حسرتش از حد فزون شد
به رسم خاک بوسی سرنگون شد
دو چشم خود به انگشتان درآورد
دو نرگس را ز نرگس دان برآورد
به خاک وی فکند از کاسهٔ سر
که نرگس کاشتن در خاک بهتر
به خاکش روی خون آلود بنهاد
به مسکینی زمین بوسید و جان داد
خوش آن عاشق که چون جانش برآید
حریفان حال او را چون بدیدند
فغان و ناله بر گردون کشیدند
هر آن نوحه که بهر یوسف او کرد
همی کردند بر وی با دو صد درد
بر او کردند زنگاری کفن چست
ز گرد فرقتاش رخ پاک کردند
به جنب یوسفاش در خاک کردند
ولی دانای این شیرین حکایت
که دارد از کهنپیران روایت
چنین گوید که با هر جانب از نیل
که جسم پاک یوسف یافت تحویل،
به دیگر جانبش قحط و وبا خاست
به جای نعمت انواع بلا خاست
بر این آخر قرار کار دادند
که در تابوتی از سنگاش نهادند
میان قعر نیلاش جای کردند
ببین حیله که چرخ بیوفا کرد
که بعد مرگش از یوسف جدا کرد
نگوید کس که مردی در کفن رفت،
بدین مردانگی کن شیرزن رفت
نخست از غیر جانان دیده برکند
وز آن پس نقد جان بر خاکش افکند
هزاران فیض بر جان و تنش باد!
به جانان دیدهٔ جان روشناش باد!

+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 9:8 توسط صادق کیانی (شاه پيا)
|
تیری ز کمانخانه ابروی تو جست
دل پرتو وصل را خیالی بر بست
خوشخوش زدلم گذشت و میگفت بناز
ما پهلوی چون تویی نخواهیم نشست

باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ
گر کافر و گبر و بتپرستی باز آ
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی باز آ

مهمان تو خواهم آمدن جانانا
متواریک و ز حاسدان پنهانا
خالی کن این خانه، پس مهمان آ
با ما کس را به خانه در منشانا

دردا که درین سوز و گدازم کس نیست
همراه درین راه درازم کس نیست
در قعر دلم جواهر راز بسیست
اما چه کنم محرم رازم کس نیست

عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست
اجزای وجودم همگی دوست گرفت
نامیست ز من بر من و باقی همه اوست
داستان ملاقات او بابوعلي سينا که در کتاب اسرار التوحيد آمده بسیار معروف است:
خواجه بوعلی سینا با شیخ در خانه شد و در خانه فراز
کردند و سه شبانه روز با یکدیگر بودند و به خلوت سخن میگفتند که کس
ندانست و نیز به نزدیک ایشان در نیامد مگر کسی که اجازت دادند و جز به نماز
جماعت بیرون نیامدند، بعد از سه شبانه روز خواجه بوعلی برفت، شاگردان از
خواجه بوعلی پرسیدند که شیخ را چگونه یافتی؟ گفت: هر چه من میدانم او
میبیند، و متصوفه و مریدان شیخ چون به نزدیک شیخ درآمدند، از شیخ سؤال
کردند کهای شیخ، بوعلی را چون یافتی؟ گفت: هر چه ما میبینیم او میداند.
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم آبان ۱۳۹۲ ساعت 8:12 توسط صادق کیانی (شاه پيا)
|

سه ساله دختر که کتک نداره
اون که قباله ی فدک نداره
زشرار
غم میسوزم زتمامی وجود
دوباره
باید بخونم یکی بود یکی نبود
بلبلی
گوشه ویرونه می خوند برای یار
بعد
از مدتها کنار بابا بگرفته قرار
تموم
رنج سفر رو برا یار داره میگه
از
غم بچه ها وعمه داره حرف میزنه
چی
میگه :بابا جون خوش اومدی
باباجون
خوش اومدی به منزل فقیرونه
بیا
بنشین بشنو درد دل یتیمونه
باباجون
خوش اومدی قربون خاک قدمت
به
خدا دلم میسوخت رفتی سفر ندیدمت
تموم
راه عمه مواظب بود من چشمم به نیزه نیفته؛
وقتی
رفتی دشمنا آتیش زدن به خیمه ها
برا
خاطر چی میزدن کتک به بچه ها
بابا
جون بین همه عمه مون وخیلی زدن
بابا
جون منو ببین به صورتم سیلی زدن
باباجون
دردت به جونم بابا جون دردت به جونم
هرکی
صورتم رو دیده میگه چون زهرا شده ،
صورت
مادر توآخه مگه چه طور شده
بابا
جون داداش علی رو به کجا بردی بابا، بچه ها
میگن
اونو پیش خدا بردی بابا
بابا
جون به من بگو بر سر تو چی اومده ،
داداشم
علی اکبر برا چی نیومده
من
نمیفهمم بابا بعضی ها با هم چی میگن
همه
بهم میگن یتیم بابا یتیم به کی میگن ،
مگه
هرکی که باباش رفته سفر یتیم میشه
بابا
من بابام زنداس بابای من سفر رفته برام سوغاتی
بیاره
بابای من خیلی قشنگه
بابا
دختر شامی ها میان جلوم وایمیسن میگن دلت
بسوزه
ما بابا داریم توبابا نداری
میگن
دلت بسوزه نمیدونی چه کیفی داره وقتی دست
باباتو
بگیری و راه بری
دلت
بسوزه ما شبا سیر میخوابیم
ما
شبا بسترمون گرم وراحته
مگه
هرکی که باباش رفته سفر یتیم میشه
یا
یتیم اونه که تو خرابه ای مقیم میشه
یا
یتیم اونه که تو خرابه ای مقیم میشه
اینجا
بازخم زبون آتیش به دلها میزنن
اینجا
بازخم زبون آتیش به دلها میزنن
اینجا
رسمشون بده
اینجا رسمشون بده بچه یتیمو میزنن

+ نوشته شده در یکشنبه نوزدهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 14:10 توسط صادق کیانی (شاه پيا)
|

كوروش اي شير ژيان پارسي اي سخن هايت دمادم راستي
اي هواي پاك شاد آشتي ميهنت را درجهان آراستي
خون پاك آريايي در تنت مهروماه پارسايي در سرت
نغمه تابان مزدا بر
لبت جلگه آب رهايي همرهت
ما همه چشمان به راهت دوختيم چون به گيتي پند تو اندوختيم
راه تو راه رهايي جستن است ني كه در خواب سياهي خفتن است
كوروش اي جانم فداي راه تو درتن ومغزم همه اواي تو
چون خردمندان خردمندي كني در تن وجان همه مردي كني
چشم گيتي را همه نيكي كني تنگ دستان را دست گيري كني
در مرامت مردمان را داشتي خوي خود را چون درخت افراشتي
مردمان را از خودت پنداشتي بر زمين تخم خرد را كاشتي
راستي را آرمانت داشتي دشمنان مردمان را كاستي
تا به كي باشد به ره چشمان ما تا كه ره يابد به تو دستان ما
من به خواب خويش رويت را ديده ام من به خوابم روي تو بوسيده ام
در هواي كوي تو پيچيده ام باده مهر دلت نوشيده ام
كوروش اي مرد بزرگ پارسي كوروش اي جان و روان راستي
كوروش اي نام و نواي آشتي تخم نيكي را به گيتي كاشتي
خاموشي را روشني افراشتي چون به دل مهر كياني داشتي
+ نوشته شده در سه شنبه هفتم آبان ۱۳۹۲ ساعت 6:50 توسط صادق کیانی (شاه پيا)
|
قصیدهٔ او که با مصرع «هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد» آغاز میشود و گویا
خطاب به مغولان مهاجم سروده شده از اشعار معروف این شاعر آزاده است:
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد
باد خزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد
چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد
ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن
تأثیر اختران شما نیز بگذرد
این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
بیش از دو روز بود از آن دگر کسان
بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد
در باغ دولت دگران بود مدتی
این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد
آبیست ایستاده درین خانه مال و جاه
این آب ناروان شما نیز بگذرد
ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذرد
پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد
ای دوستان! به نیکی خوهم دعای سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

+ نوشته شده در پنجشنبه دوم آبان ۱۳۹۲ ساعت 9:1 توسط صادق کیانی (شاه پيا)
|
بی خبر از حال هم بودن چه سود
بر مزارم با سوز نالیدن چه سود
زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید
ورنه بر سنگ مزارم آب پاشیدن چه سود
گر نرفتی خانه اش تا زنده بود
خانه صاحب عزا را خوابیدن چه سود
گر نپرسی حال من تا زنده ام
گریه زاری نالیدن چه سود
زنده را در زندگی قدرش بدان
ورنه مشکی را برای مرده پوشیدن چه سود
گر نکردی یاد من تا زنده ام
سنگ مرمر روی قبرم وا نهادن را چه سود!!

+ نوشته شده در شنبه بیستم مهر ۱۳۹۲ ساعت 16:4 توسط صادق کیانی (شاه پيا)
|
شمعیم و دلی مشعلهافروز و دگر هیچ.
شب تا به سحر گریهٔ جانسوز و دگر هیچ
افسانه بود معنی دیدار که دادند
در پرده یکی وعدهٔ مرموز و دگر هیچ
حاجی که خدا را به حرم جست چه باشد
از پارهٔ سنگی شرفاندوز و دگر هیچ
خواهی که شوی باخبر ازکشف و کرامات
مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ
روزی که دلی را به نگاهی بنوازند
از عمر حسابست همان روز و دگر هیچ
زین قوم چه خواهی که بهین پیشهورانش
گهواره تراشند و کفندوز و دگر هیچ
زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست
لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ
خواهد بَدَل عمر، بهار از همه گیتی
دیدار رخ یار دلافروز و دگر هیچ

+ نوشته شده در چهارشنبه هفدهم مهر ۱۳۹۲ ساعت 16:7 توسط صادق کیانی (شاه پيا)
|
می روم اما مرا با اشک همراهی مکن
بر نخواهم گشت دیگر معذرت خواهی مکن
من که راضی نیستم ای شمع گریان تر شوی
کار سختی می کنی از خویش می کاهی، مکن
صبحدم خاکسترم را با نسیم آغشته کن
داغ را محصور در بزم شبانگاهی مکن
آه! امشب آب نه ، آتش گذشته از سرم
با من آتش گرفته هر چه می خواهی مکن
پیش پای خویش می خواهی که مدفونم کنی
در ادای دین خود این قدر کوتاهی مکن
+ نوشته شده در دوشنبه یکم مهر ۱۳۹۲ ساعت 8:56 توسط صادق کیانی (شاه پيا)
|
شبست و چشم من و شمع اشکبارانند
مگر به ماتم پروانه سوگوارانند
چه می کند بدو چشم شب فراق تو ماه
که این ستاره شماران ستاره بارانند
مرا ز سبز خط و چشم مستش آید یاد
در این بهار که بر سبزه میگسارانند
به رنگ لعل تو ای گل پیاله های شراب
چو لاله بر لب نوشین جویبارانند
بغیر من که بهارم به باغ عارض تست
جهانیان همه سرگرم نوبهارانند
بیا که لاله رخان لاله ها به دامنها
چو گل شکفته به دامان کوهسارانند
نوای مرغ حزینی چو من چه خواهد بود
که بلبلان تو در هر چمن هزارانند
پیاده را چه به چوگان عشق و گوی مراد
که مات عرصه حسن تو شهسوارنند
تو چون نسیم گذرکن به عاشقان و ببین
که همچو برگ خزانت چه جان نثارانند
به کشت سوختگان آبی ای سحاب کرم
که تشنگان همه در انتظار بارانند
مرا به وعده دوزخ مساز از او نومید
که کافران به نعیمش امیدوارانند
جمال رحمت او جلوه می دهم به گناه
که جلوه گاه جلالش گناهکارانند
تو بندگی بگزین شهریار بر در دوست
که بندگان در دوست شهریارانههند
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۳۹۲ ساعت 6:15 توسط صادق کیانی (شاه پيا)
|
این مطرب از کجاست که برگفت نام دوست
تا جان و جامه بذل کنم بر پیام دوست
دل زنده میشود به امید وفای یار
جان رقص میکند به سماع کلام دوست
تا نفخ صور بازنیاید به خویشتن
هرک اوفتاد مست محبت ز جام دوست
من بعد از این اگر به دیاری سفر کنم
هیچ ارمغانیی نبرم جز سلام دوست
رنجور عشق به نشود جز به بوی یار
ور رفتنیست جان ندهد جز به نام دوست
وقتی امیر مملکت خویش بودمی
اکنون به اختیار و ارادت غلام دوست
گر دوست را به دیگری از من فراغتست
من دیگری ندارم قایم مقام دوست
بالای بام دوست چو نتوان نهاد پای
هم چاره آن که سر بنهی زیر بام دوست
درویش را که نام برد پیش پادشاه
هیهات از افتقار من و احتشام دوست
گر کام دوست کشتن سعدیست باک نیست
اینم حیات بس که بمیرم به کام دوست
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و پنجم شهریور ۱۳۹۲ ساعت 9:56 توسط صادق کیانی (شاه پيا)
|
جدا شد يكي چشمه از كوهسار به ره گشت ناگه به سنگي دچار به نرمي چنين گفت با سنگ سخت كرم كرده راهي ده اي نيكبخت گران سنگ تيره دل سخت سر زدش سيلي و گفت : دور اي پسر ! نجنبيدم از سيل زورآزماي كه اي تو كه پيش تو جنبم ز جاي !
نشد چشمه از پاسخ سنگ ، سرد به كندن در استاد و ابرام كرد
بسي كند و كاويد و كوشش نمود كز آن سنگ خارا رهي بر گشود
ز كوشش به هر چيز خواهي رسيد به هر چيز خواهي كماهي رسيد
برو كارگر باش و اميدوار كه از ياس جز مرگ نايد به بار
گرت پايداري است در كارها شود سهل پيش تو دشوارها

+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و یکم شهریور ۱۳۹۲ ساعت 8:13 توسط صادق کیانی (شاه پيا)
|
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را
دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
حمید مصدق ( خرداد ۱۳۴۳)

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را
دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه
بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان
من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ
تو را….
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من
آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
فروغ فرخزاد

او به تو خندید و تو نمی دانستی
این که او می داند
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را
دزدیدی
از پی ات تند دویدم
سیب را دست دخترکم من دیدم
غضبآلود نگاهت کردم
بر دلت بغض دوید
بغض ِ چشمت را دید
دل و دستش لرزید
سیب دندان زده از دست ِ دل افتاد به خاک
و در آن دم فهمیدم
آنچه تو دزدیدی سیب نبود
دل ِ دُردانه من بود که افتاد به خاک
ناگهان رفت و هنوز
سال هاست که در چشم من آرام آرام
هجر تلخ دل و دلدار تکرار کنان
می دهد آزارم
چهره زرد و حزین ِ دختر ِ من هر دم
می دهد دشنامم
کاش آنروز در آن باغ نبودم هرگز
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که خدای عالم
ز چه رو در همه باغچه ها سیب نکاشت؟
مسعود قلیمرادی

دخترک خندید و
پسرک ماتش برد
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب
را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد
غضب آلود به او غیظی کرد
این وسط من بودم
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام
هر دو را بغض ربود
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت
او یقیناً پی معشوق خودش می آید
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود
مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت
جواد نوروزی
+ نوشته شده در یکشنبه سوم شهریور ۱۳۹۲ ساعت 11:50 توسط صادق کیانی (شاه پيا)
|
بوعلي سینا در شعر نیز دستی داشته و اشعار زیادی به زبان عربی سرودهاست و
حتی منظومههایی مثل قصیده ارجوزه در مسایل علمی ساختهاست. اشعاری نیز به
زبان فارسی از او روایت کردهاند که برخی از آنها به نام دیگران نیز
آمدهاست و با توجه به اسلوب و معانی آنها باید در انتساب این اشعار به
ابن سینا تردید روا داشت.

روزکی چـــــند در جهان بودم |
|
بر سر خـــــاک باد پیمودم |
ساعتی لطف و لحظهای در قهر |
|
جان پاکــــیزه را بــــیالودم |
با خرد را به طبع کردم هجو |
|
بی خرد را به طمع بـــستودم |
آتـشی بر فروخــــــتم از دل |
|
وآب دیده ازو بــــــــپالودم |
با هواهای حرص و شــیطانی |
|
ساعــــتی شادمـــان نیاسودم |
آخر الامر چون بر آمد کار |
|
رفتـــم و تخم کشته بدرودم |
کـس نداند که مــن کـــجا رفتم |
|
خود ندانم که من کجا بودم |
+ نوشته شده در جمعه یکم شهریور ۱۳۹۲ ساعت 8:38 توسط صادق کیانی (شاه پيا)
|
هشدار که هر ذره حسابست در اینجا
دیوان حسابست و کتابست در اینجا
حشرست و نشورست و صراطست و قیامت
میزان ثوابست و عقابست در اینجا
فردوس برین است یکی را و یکی را
انکال و جحیمست و عذابست در اینچا
آنرا که حساب عملش لحظه بلحظه است
با دوست خطابست و عتابست در اینجا
آنرا که گشوده است ز دل چشم بصیرت
بیند چه حساب و چه کتابست در اینجا
بیند همه پاداش عمل تازه بتازه
باخویش مرآنرا که حسابست در اینجا
با زاهدش ارهست خطائی بقیامت
باماش هم امروز خطابست در اینجا
زآن روی برافکنده نقابست دراینجا
زاهد نکشد باده مگر دردی و آنجا
صوفیست که اورامی نابست در اینجا
آن را که قیامت خوش و نزدیک نماید
از گرمی تعجیل دل آبست در اینجا
دوری که نبیند مگر از دور قیامت
در دیدهٔ تنگش چو سرابست در اینجا
بیدار نگردد مگر از صور سرافیل
مستغرق غفلت که بخوابست در اینجا
هشیار که سنجد عمل خویشتن ای فیض
سرسوی حق و پا برکابست در اینجا
صد شکر که دلهای عزیزان همه آنجا
معمور بود گرچه خرابست در اینجا
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 8:39 توسط صادق کیانی (شاه پيا)
|
+ نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 18:19 توسط صادق کیانی (شاه پيا)
|
که بُد بر در دین یزدان کلید
جهان یکسر از بهر او شد پدید
ز پیغمبران او پسین بُد درست
ولیک او شود زنده زیشان نخست
یکی تن وی و خلق چندین هزار
که با او کسی را نبد برتری
خبر زآنچه بگدشت یا بود خواست
به یک چشم زد از دل سنگ خواست
دل دنیی از دیو بی بیم کرد
مه آسمان را به دو نیم کرد
ز هامون به چرخ برین شد سوار
مر اندامش ایزد یکایک ستود
ورا بُد به معراج رفتن ز جای
به یک شب شدن گرد هر دو سرای
مه از هر فرشته بُدش پایگاه
بر از قاب قوسین به یزدانش راه
براق اسب و جبریل فرمان پرست
نُبی معجز او را ز ایزد پیام
به چندین بزرگی جهاندار راست
بدو داد پاک این جهان او نخواست
نمود آنچه بایست هر خوب و زشت
چنان کرد دین را به شمشیر تیز
که هزمان بود بیش تا رستخیز
ز یزدان و از ما هزاران درود
مر او را و یارانش را برفزود

+ نوشته شده در یکشنبه ششم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 14:51 توسط صادق کیانی (شاه پيا)
|
به گیتی بسی رفت گفت و شنید
که تا آفرینش چسان شد پدید
به اندازهٔ وهم خود هر کسی
چو مرد از خرد ره نداند برون
که بادام و جوزش نهی در کنار
همی خاید آن جوز و بادام را
ولیکن پس از یک دو سال دگر
چو بادام و جوزش نهی در کنار
شود مغز را زان میان خواستار
بیندازد آن پوست را از برون
که تا مغز پیدا شود از درون
تو آن طفلی و وهم تو کام تو
زمین و زمان جوز و بادام تو
نبینی در آن بودنیهای نغز
همی پوست خایی ابر جای مغز
که تا مغز از پوست آری برون
کس این مغز را باز داند ز پوست
که با خویش دشمن شود بهر دوست
کش از عشق در جان فتد نایره
کسی راز این پرده داند درست
که بیپرده جان برفشاند نخست
که از جان و دل سر نماید فدای
نیندیشد از تیغ و تیر و کمان
نپرهیزد از زخم گرز و سنان
نپرسد گرش تیر و خنجر زنند
و گر خیمه سوزندش و بارگاه
پسر را اگرکشته بیند به پیش
غم دل نهان دارد از جان خویش
وگر خسته بیند برادر به تیغ
ببندد زبان از فسوس و دریغ
و گر دختران بسته بیند به بند
و یا خواهران را سر اندر کمند
نموید بر آن بستگان زار زار
همان شور یزدان بود بر سرش
چنین درد در خورد هر مرد نیست
کسی حز حسین اهل این درد نیست
چسان بود صابر به چندین بلا
ز یکسو زن و خواهرانش اسیر
سکینه به زنجیر و زینب به بند
رقیه بُغلّ عابدین در کمند
چو برک گل از غم خراشیده روی
چو اوراق سنبل پریشیده موی
رخ از خون چو تاج خروسان شده
یکی را رخ از زخم سیلی فکار
یکی را کف از خون دل پرنگار
یکی را دو رخ نیلی از ضرب مشت
یکی ژاله پاشید بر لاله برگ
یکی بر رخ از زلف بگشوده تاب
ولی این همه زجر بیاجر نیست
که زخمی که جانان زند زجر نیست
مگر دیده باشی به عشق مجاز
که معشوق با عاشق آید به راز
بخندد همی عاشق از زخم یار
کزین زخم زخمی قویتر بیار
دو چشمش شود خیره و دل دژم
خوشست از بلا چون بلازو بود
هر آنکس که افزون بلاکش بود
فزونتر دلش در بلا خوش بود
زر پاک بیغش در آتش خوشست
از آن رو که جان را بدن دشمنست
نفرساید ار دانه در زیر خاک
همان روشنست این سخن نزد جمع
که از سوز دل سرفرازست شمع
همان آهنست آنکه انجام کار
به چنگال حیدر شود ذوالفقار
ولیکن از آن پس که آهنگران
زنندشا به سر بتکهای گران
نه آن نطفه است آدمی را نخست
که باید ز رجس تن خویش شست
کز اول شود خون به زهدان مام
از آن پس بنه ماه ماهی تمام
نه سنگست کاخر به چندین گداز
ولی نیست او را بلا سودمند
که طینت بود زشت و نادلپسند
نه هر دانهای میوهٔ تر دهد
نه هر نی به بنگاله شکّر دهد
نه هر قطرهای در صدف دُر شود
نه هر زن بود در سعادت بتول
نه هر مردی اندر شرافت رسول
نه هر کس که شد کشته در کربلا
بسی بد حسین نام در کوفیان
که شد کشته و شد به دوزخ روان
نه هرکس که او را بود نام نیک
موی همه چین و به چین مشک ناب
لعل جگر خون ز دو یاقوت او
پردهنشینتر ز عروسان فکر
پردهنشینان همه پروردهاش
تابستان چون به شمیران چمید
نرمتر از موی بتان پشم او
مغز جهان عطسه زن از مشک او
بیخبر از مطبخی آن شیر مست
رسته شد از بند و به سرداب جست
خورشید آرد به سوی برهروی
چون بره کز گرگ فتد در گریز
آنکه کند شیران ز آهو اسیر
کرد بدو رو که دلیرت که کرد
راست بگو ای بره شیرت که کرد
تا که ترا گفت که شیدا شوی
عادت گرگان بهل ای شیر مست
تا نرسد بر تو ز شیران شکست
همچو پلنگان چه شوی شیر دل
شیر نیی بگذر ازین فکر خام
کاهوی وامانده در آری به دام
شیرزنان را که کند زیر دست
خواست که سازد بره را گرگ بند
چشم تو آورده ددان را به دام
چند در این خانه چرا میکنی
جلوه درین طرفه سرا میکنی
بهر من این خانه خریدست شاه
تا نبرد کس سوی این خانه راه
روز و شب آسوده درا و بغنوم
خانه گر از تست من اینجا کهام
خفته به سرداب ز بهر چهام
ور ز من این خانه تو پس کیستی
جلوهکنان هر طرف از چیستی
بره کش از هوش تهی بود مغز
آن سخنان را چو ز خاتون شنود
یک دو سه عسطه زد و برجست زود
بجهد و خنبک زند از پیش و پس
جُست ز هر سوی و همی زد عطاس
مهره در افکند تو گفتی به طاس
روبهکا بس کن ازین مکر و بند
شیر ژیان را چه کنی ریشخند
این همه تقلید چو عنتر چه بود
تا که ترا گفت که موذی نیی
عطسهزنان چند ز جا میجهی
گه به زمین گه به هوا میجهی
بس کن ازین گرگ دلی ای بره
بار خدایی که ترا برّه کرد
گرگ صفت از چه ترا غرّه کرد
الغرض از شومیات ای شوم بخت
من کشم این لحظه ازین خانه رخت
این تو و این خانه و این جایگاه
این من و از کید تو جستن پناه
نیست در آن خانه ملک را گذار
گر تو درین خانه نمایی مقر
زانکه در او نیست معذّب کسی
گرگش دان گرچه بود گوسفند
هرکه به جان سیرت بد ترک کرد
صحبت نیکان جهان درک کرد
+ نوشته شده در جمعه چهارم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 9:26 توسط صادق کیانی (شاه پيا)
|
یکی نامه ای
بر حریر سفید/ نوشتند و پر بیم و چندی امید
بعنوان بر از
پور هرمزد شاه/ جهان پهلوان رستم کینه خواه
سوی سعد وقاص
جویند جنگ/ پر از رای و پر دانش و پر درنگ
بمن باز گوی
آنکه شاه تو کیست/ چه مردی و آیین و راه تو چیست
بگرد که جوئی
همی دستگاه/ برهنه سپهبد برهنه سپاه
به نانی تو
سیری و هم گرسنه/ نه پیل و نه تخت و نه بار و بنه
زشیر شتر
خوردن و سوسمار/ عرب را به جایی رسیده ست کار
که فر کیانی
کند آرزو/ تفو بر تو ای چرخ گردون تفو
شما را به
دیده درون شرم نیست/ ز راه خرد مهر و آزرم نیست
بدین چهر و
این مهر و این راه و خوی/ همی تخت و تاج آیدت آرزوی
جهان گر
باندازه جوئی همی/ سخن بر گزافه نگوئی همی
سخنگوی مردی
بر ما فرست/ جهاندیده و گرد دانا فرست
بدان تا بگوید
که رای تو چیست/ به تخت کیان رهنمای تو کیست

+ نوشته شده در پنجشنبه سوم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 19:42 توسط صادق کیانی (شاه پيا)
|
مایه اصل و نصب در گردش دوران زر استقطره قطره خون چکد تیری که صاحب جوهر است
من لباس فقر پوشم که بی درد سر است
آستین هر چند کوتاه است چینش کمتر است
دود اگر بالا نشيند کسر شان شعله نيست
جای چشم ابرو نگیرد گر چه او بالاتر است
کاکل از بالا بلندی رتبه ای پيدا نکرد
زلف از افتادگی لايق مشک و عنبر است
شست و شاهد هر دو دعوی بزرگی می کنند
پس چرا انگشت کوچک لايق انگشتر است
آهن و فولاد از یک کوره می آیند برون
آن يکی شمشير گردد ديگری نعل خر است
نا کسی گر از کسی بالا نشيند عيب نيست
رویه دریا خس نشیند قعر دریا گوهر است
کره اسب از نجابت در تعاقب می رود
کره خر از خريت پيش پيش مادر است
صائبا، عيب خودت گو مگو عيب دگران
هر که گويد عيب خود او از همه بالا تر است

این هم شعر سعدی است و اینگونه تمام میشود:
مایه اصل و نصب در گردش دوران زر است
قطره قطره خون چکد تیری که صاحب جوهر است
من لباس فقر پوشم که بی درد سر است
آستین هر چند کوتاه است چینش کمتر است
دود اگر بالا نشيند کسر شان شعله نيست
جای چشم ابرو نگیرد گر چه او بالاتر است
کاکل از بالا بلندی رتبه ای پيدا نکرد
زلف از افتادگی لايق مشک و عنبر است
شست و شاهد هر دو دعوی بزرگی می کنند
پس چرا انگشت کوچک لايق انگشتر است
آهن و فولاد از یک کوره می آیند برون
آن يکی شمشير گردد ديگری نعل خر است
نا کسی گر از کسی بالا نشيند عيب نيست
رویه دریا خس نشیند قعر دریا گوهر است
کره اسب از نجابت در تعاقب می رود
کره خر از خريت پيش پيش مادر است
سعديا عيب خودت گو مگو عيب دگران
هر که گويد عيب خود او از همه بالا تر است
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و سوم تیر ۱۳۹۲ ساعت 23:40 توسط صادق کیانی (شاه پيا)
|
یاد دارم یک غروب سرد سرد
میگذشت از کوچهمان یک دوره گرد
دوره گردم دار قالی میخرم
دسته دوم، جنس عالی میخرم
گر نداری کوزه خالی میخرم
کاسه و ظرف سفالی میخرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی زد و بغضش شکست
اول سال است و نان در خانه نیست
ای خدا شکرت، ولی این زندگی است؟
سوختم، دیدم که بابا پیر بود
خواهر کوچکترم دلگیر بود
بوی نان تازه هوشم را ربود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خم شده آن قامت افراشته
دست خوش رنگش ترک برداشته
مشکل ما درد نان تنها نبود
فکر میکردم خدا آنجا نبود
باز آواز درشت دورهگرد
پرده اندیشهام را پاره کرد:
دوره گردم دار قالی میخرم
دسته دوم جنس عالی میخرم
خواهرم بی روسری بیرون دوید
آی آقا، سفره خالی میخری؟؟؟
آی آقا، سفره خالی میخری؟؟؟
+ نوشته شده در پنجشنبه بیستم تیر ۱۳۹۲ ساعت 9:10 توسط صادق کیانی (شاه پيا)
|
با همهی لحن خوشآوائیم
در بهدر کوچهی تنهاییام
ای دو سه تا کوچه زما دورتر
نغمهی تو از همه پرشورتر
کاش که این فاصله را کم کنی
محنت این قافله را کم کنی
کاش که همسایهی ما میشدی
مایهی آسایهی ما میشدی
هر که به دیدار تو نائل شود
یکشبه حلّال مسائل شود
دوش مرا حال خوشی دست داد
سینهی ما را عطشی دست داد
نام تو بردم، لبم آتش گرفت
شعله به دامان سیاوش گرفت
نام تو آرامهی جان من است
نامهی تو خطّ امان من است
ای نگهت خواستگه آفتاب
بر من ظلمتزده یک شب بتاب
پرده برانداز ز چشم ترم
تا بتوانم به رخت بنگرم
ای نفست یار و مددکار ما
کی و کجا وعدهی دیدار ما…
دل مستمندم ای جان به لبت نیاز دارد
به هوای دیدن تو هوس حجاز دارد
به مکّه آمدم ای عشق تا تو را بینم
تویی که نقطهی عطفی به اوج آیینم
کدام گوشهی مشعر، کدام کنج منا
به شوق وصل تو در انتظار بنشینم
روا مباد که بر بندهات نظر نکنی
روا مباد که ارباب جز تو بگزینم
چو رو کنی به رهت، درد و رنج نشناسیم

+ نوشته شده در جمعه هفتم تیر ۱۳۹۲ ساعت 7:59 توسط صادق کیانی (شاه پيا)
|
آتش
زده است سیگار بر همه وجودم
در آتش تباهی سوزاند تار و پودم
شیطان شد و
لبم را ضحاک وار بوسید
بر گردن حیاتم دودش چو مار پیچید
پوشانده این سیه
کار از غایت پلیدی
قلب سیاه خود را در جامه سپیدی
در دست اوست گویی افسار
اختیارم
زان رو اراده ای هم از خویشتن ندارم
بودم گل محبت بر شاخسار امید
از باغ زندگانی دست هوس مرا چید
از دود شد دریغا آیینه دلم تار
نفرین بر هر
چه افیون لعنت بر هر چه سیگار
در عالم است آری ، ام الفساد سیگار
زیرا پل
تباهی است بر اعتیاد سیگار
تر دامن است اما سوزانده خشک و تر را
له کن به
زیر پا این بی رحم حیله گر را
+ نوشته شده در چهارشنبه پنجم تیر ۱۳۹۲ ساعت 10:46 توسط صادق کیانی (شاه پيا)
|
دل خواجو نگر که چون زده است
چنگ در زلف دلستان شما
+ نوشته شده در دوشنبه سوم تیر ۱۳۹۲ ساعت 15:18 توسط صادق کیانی (شاه پيا)
|
دستی که گاه خنده بآن خال می بری
ای شوخ سنگدل دلم از حال می بری
هر کس به نرد حسن تو زد باخت پس بگو
دست از حریف خویش بدان خال می بری
چالی فتد به گونه ات از نوشخند و دل
زان خال اگر گذشت بدین چال می بری
مهتاب شب که سرو چمانی به طرف جوی
چون سایه ام کشیده و به دنیال می بری
دنبال تست این هوو جنجال عاشقان
باری برو که این هو و جنجال می بری
ای باد در شکج سر زلف او مپیچ
هر چند بوی مشک به توچال می بری
هر ساله گوی حسن به چوگان زلف تست
این تاج افتخار نه امسال می بری
روئین تنان شعر شکستی تو شهریار
رستم اگر نه ئی نسب از زال می بری
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم خرداد ۱۳۹۲ ساعت 9:45 توسط صادق کیانی (شاه پيا)
|
دوست آنست کو معایب دوست// همچو آیینه روبرو گوید// نه که چون شانه با هزار زبان// در قفا رفته موبهمو گوید..
+ نوشته شده در پنجشنبه شانزدهم خرداد ۱۳۹۲ ساعت 11:1 توسط صادق کیانی (شاه پيا)
|
اولین روز دبستان بازگرد
کودکیها شاد و خندان بازگرد
بازگرد ای خاطرات کودکی
بر سوار اسب های چوبکی
خاطرات کودکی زیبا ترند
یادگاران کهن مانا ترند
درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود
درس پند آموز روباه و خروس
روبه مکار و دزد چاپلوس
کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود
روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است
با وجود سوز و سرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن می درید
تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبرا می شدیم
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفترهامان به رنگ کاه بود
مانده در گوشم صدایی چون تگرگ
خش خش جاروی بابا روی برگ
همکلاسی های من یادم کنید
باز هم در کوچه فریادم کنید
همکلاسی های درس و رنج و کار
بچه های جامه های وصله دار
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش می شد باز کوچک میشدیم
لااقل یک روز کودک میشدیم
یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوش
ای معلم نام و هم یادت به خیر
یاد درس آب و بابایت به خیر
ای دبستانی ترین احساس من
باز گرد این مشق ها را خط بزن

+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و ششم اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 14:39 توسط صادق کیانی (شاه پيا)
|
دیر زیاد! آن بزرگوار خداوند
جان گرامی به جانش اندر پیوند
دایم بر جان او بلرزم، زیراک
مادر آزادگان کم آرد فرزند
از ملکان کس چنو نبود جوانی
راد و سخندان و شیرمرد و خردمند
کس نشناسد همی که: کوشش او چون؟
خلق نداند همی که بخشش او چند
دست و زبان زر و در پراگند او را
نام به گیتی نه از گزاف پراگند
در دل ما شاخ مهربانی به نشاست
دل نه به بازی ز مهر خواسته برکند
همچو معماست فخر و همت او شرح
همچو ابستاست فضل و سیرت اوزند
گر چه بکوشند شاعران زمانه
مدح کسی را کسی نگوید مانند
سیرت او تخم کشت و نعمت او آب
سیرت او بود وحی نامه به کسری
چون که به آیینش پندنامه بیاگند
سیرت آن شاه پندنامهٔ اصلیست
ز آن که همی روزگار گیرد از او پند
هر که سر از پند شهریار بپیچید
پای طرب را به دام گرم درافکند
کیست به گیتی خمیر مایهٔ ادبار؟
آن که به اقبال او نباشد خرسند
هر که نخواهد همی گشایش کارش
گو: بشو و دست روزگار فروبند
ای ملک، از حال دوستانش همی ناز
ای فلک، از حال دشمنانش همی خند
آخر شعر آن کنم که اول گفتم:
دیر زیاد! آن بزرگوار خداوند

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 13:1 توسط صادق کیانی (شاه پيا)
|